برگي از فضايل و كرامات اهل بيت عليهم السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : عسكري، فاطمه، 1361 -

عنوان و نام پديدآور : برگي از فضايل و كرامات اهل بيت عليهم السلام/ فاطمه عسكري.

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، 1391.

مشخصات ظاهري : 219ص.

شابك : 978-964-540-364-3

موضوع : چهارده معصوم -- كرامت ها

موضوع : چهارده معصوم -- فضايل

موضوع : كرامت -- جنبه هاي مذهبي -- اسلام

رده بندي كنگره : BP36/ع45ب4 1391

رده بندي ديويي : 297/95

شماره كتابشناسي ملي : 2733095

ص1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ديباچه

ائمه معصومين عليهم السلام همچون پيامبران، براى تربيت افراد جامعه و هدايت بشر از جانب خداوند برگزيده شدند و از آنجا كه مظهر تام فضايل معنوى و نمونه عينى كمالند، بايسته است كه هر انسانى براى رسيدن به كمال از آنها پيروى كند. آنها از هر كاستى و عيب دور، و از هر گناه و لغزش منزه بودند. از اين رو اقيانوس بيكران فضايل اخلاقى و كرامات و معجزات آنها گسترده تر از گستره ديد هر بيننده و عميق تر از نظرگاه هر انديشه و بالاتر از حوزه معرفتى هر خردمند است. آنچه از فضايل و كرامات اهل بيت عليهم السلام در اين اثر نقل شده است، گوشه اى از درياى بى كران عظمت آنان است كه هر انسان منصفى را خاضع و علاقمند آنها مى سازد.

سركار خانم فاطمه عسكرى، اثر پيش رو را با عنوان «برگى از فضايل و كرامات اهل بيت عليهم السلام» جمع آورى كرده كه در آن به گوشه اى از عظمت بى كران معصومين اشاره شده است. اميد است، زائران محترم سرزمين

ص:14

وحى و عتبات عاليات، در كنار مطالعه آثار فقهى، اخلاقى و تاريخى با مطالعه داستان هاى اين اثر، سيره و اخلاق اهل بيت را بيشتر بشناسند و از سفرهاى زيارتى خود بيشتر بهره برند.

انه ولى التوفيق

مركز تحقيقات حج

ص:15

مقدمه

مكتب تربيتى اسلام كه آيينى فراگير و جهان شمول است، براى فتح قله هاى كمال الگوهاى انسان ساز را به همه معرفى مى كند تا با برقرارى ارتباط و الگوپذيرى، به تعالى و رشد برسند.

اسلام براى پاسخ گويى به نيازها، اصل همانندسازى با الگوهاى برتر را تحت عنوان «نبوت و امامت» مطرح نموده و تمام محتواى نظرى مكتب را در وجود نبى و امام، به عنوان حقيقت عينى و قابل لمس به نمايش گذاشته است و اهل بيت عليهم السلام را كه مظهر همه صفات جمال خداوند و جامع كمالات روحى هر ملكات نفسانى و درياى علم و حكمت و مظهر تقوا و پارسايى و مجسمۀ زهد و حلم و ديگر خصلت هاى ستوده هستند، به عنوان گل هاى سرسبد خلقت و گوهرهاى درخشان آفرينش، به انسان ها معرفى كرده است.

براى آنكه انسان ها در پيروى از اين اسوه ها ترديد نكنند، آنان را با معجزات و كرامات ويژه اى همراه كرد، تا دليلى بر صداقت گفتارشان

ص:16

باشد؛ چنان كه امام صادق (ع) فرمود:

الْمُعْجِزَةُ عَلامَةٌ لِلَّهِ لا يُعْطِيهَا إِلاَّ أَنْبِيَاءَهُ وَ رُسُلَهُ وَ حُجَجَهُ لِيُعْرَفَ بِهِ صِدْقُ الصَّادِقِ مِنْ كَذِبِ الْكَاذِب.(1)

معجزه نشانه اى براى خداست كه خداوند آن را به كسى جز پيامبران و رسولان و حجت هايش عطا نمى كند و هدف از آن اين است كه به وسيله آن راستگويى راستگو از دروغ گويى دروغگو شناخته شود.

در طول تاريخ، فضايل و معجزات و كرامات اهل بيت عليهم السلام باعث هدايت، رستگارى و نجات انسان هاى مستعد و حق پذير شده و آگاهى از آنها براى هر انسان، روشنى بخش حقيقت و رهگشاى سعادت است.


1- بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، ج ١١، ص ٧١.

ص:١٧

فصل اول: مفاهيم كلى

اشاره

ص:١٨

ص:١٩

تعريف كرامت

«كرامت» ، پيش گويى يا تصرّفى است كه شخص صاحب كرامت به اذن الهى انجام مى دهد. افراد معمولى اين مقام را ندارند و شايستگى بالاى معنوى و عنايت ويژه خداوندى، شرط اساسى برخوردارى از اين موهبت است. كرامت، به طور مستقيم و غير مستقيم، انسان ها را به سوى خدا و معنويت هدايت مى كند و در تقويت روحيه اهل ايمان نقش اساسى دارد. به بيان ديگر، مقام كرامت، نه امرى حسى است تا به چشم بينندگان درآيد و نه از امور عادى است كه هر كسى بتواند دارنده آن را بشناسد. به طور خلاصه مى توان گفت كرامت، رابطه اى است ميان جهان غيب و عالم شهود. بنابراين، در شخص بايد قدرت انجام اعمال خارق العاده وجود داشته باشد كه نشانه ارتباط او با عالم غيب و ملكوت باشد.

تفاوت كرامت با معجزه

منظور از دو واژه «معجزه» و «كرامت» كه در روايات، زياد ديده مى شوند و در اصطلاح علما و مردم نيز رايجند، انجام دادن كارهاى

ص:٢٠

خارق العاده اى است كه از توان بشر عادى خارج باشد، مانند عصاى موسى كه اژدها شد، كورى كه به دعاى حضرت عيسى شفا يافت و مرده اى كه به دعاى او و به اذن خدا زنده شد يا درخت خشكى كه به دعاى پيامبر اكرم (ص) سبز و خرم گرديد و سوسمارى كه به دعاى آن حضرت به سخن آمد. صدها عمل خارق العاده و خبرهاى غيبى ديگر از پيامبران و ائمه معصومين عليهم السلام به وقوع پيوسته است كه همه اينها را معجزه و كرامت مى نامند.

معجزه براى اثبات نبوت يا امامت همراه با تحدّى و مبارزه طلبى است و به خصم اعلام مى شود كه اگر مى تواند، مثل آن را انجام دهد، مانند آنكه خداوند براى اثبات قرآن كريم به عنوان معجزه جاودان پيامبر اسلام، دشمنان نبوت را به آوردن حتى يك سوره يا يك آيه فراخواند كه آنها از آوردن مثل آن ناتوان بودند. كرامت با مبارزه طلبى و تحدّى همراه نيست، بلكه براى توجه طرف مقابل يا نجات از گمراهى، هدايت و جذب شخص يا اشخاصى انجام مى پذيرد.

ضرورت صدور كرامات از ناحيه معصومين عليهم السلام

گفتار و رفتار انسان هاى كامل، حجت است و آدميان پاك نهاد كه فطرتشان تشنه حقيقت است، مى توانند با نگريستن به قول و فعل آنان، مسير صحيح را بيابند و در پرتو نورشان، هدايت يابند. در حقيقت، امامان معصوم عليهم السلام به دليل مقام عصمت و امامت، با خداى متعال و جهان غيب ارتباط ويژه اى دارند و مانند پيامبران الهى معجزه ها و كرامت هايى داشته اند كه مؤيد مقام امامت و ارتباط آنان با خداست. نمونه هايى از اين

ص:21

علم و قدرت الهى آن بزرگواران در موارد مناسب - به اذن الله - بروز و ظهور مى كرد كه مايه تربيت پيروان شان و اطمينان خاطر آنان مى شد و حجت و دليل آشكارى نيز بر حقانيت آن گراميان بود.

گاهى هم پيشوايان دين و دعوت گران به حق با انسان هاى ديرباور يا عنودى روبه رو مى شدند كه چيزى فراتر از گفتار و رفتار يعنى كرامت مى طلبيدند. در اين صورت، اولياى خدا به اذن حضرت حق، كرامت خويش را آشكار مى ساختند و برهان قاطع و انكارناپذيرى پيش چشم همگان مى نهادند. اين كرامت ها گاه مؤثر بود و جاهلى را از خواب غفلت و نادانى بيدار مى كرد و گاه نيز بر آهن سرد قلبشان كارگر نمى افتاد و به لجاجت خود ادامه مى دادند. البته در هر صورت، حجت تمام بود.

فلسفه كرامات معصومين عليهم السلام

يكى از آثار تخلف ناپذيرى كه در پرتو بندگى حق تعالى نصيب بندگان مخلص مى شود، تقرّب به خداوند و برخوردارى از مقام ولايت تكوينى است. در سايه چنين ولايتى، دارنده آن به اذن الهى از كرامت ها و معجزه هايى بهره مند مى شود. اين حقيقت، در حديثى كه در منابع معتبر شيعه و اهل سنت از قول رسول خدا (ص) نقل شده، به عنوان حديث قدسى آمده است. رسول خدا (ص) مى فرمايد: «خداوند متعال فرموده است: هر كه با ولى من دشمنى در پيش گيرد، با او اعلام جنگ مى كنم و بنده ام به چيزى همانند انجام واجبات به من تقرّب نجويد و او همواره با انجام مستحبات (افزون بر واجبات) چنان به من تقرب مى يابد

ص:22

كه او را دوست خواهم داشت. وقتى او را دوست داشتم، در اين هنگام، من گوش او مى شوم كه با آن مى شنود. چشم او مى گردم كه با آن مى بيند و دست او مى شوم كه با آن امور را در دست مى گيرد و پاى او مى شوم كه با آن به سوى مقصد راه مى رود (يعنى همه رفتار او الهى مى شود. در اين صورت،) اگر از من چيزى بخواهد، بى گمان، به او عطا خواهم كرد و اگر پناه جويد، پناهش خواهم داد»(1)

در حقيقت خداوند، معصومين عليهم السلام را با كراماتى كه ديگر مردم از آوردن مانند آن عاجزند، يارى كرده است تا گواهى راستين بر درستى راه و هدايتى باشد كه از سوى خدا براى مردم آورده اند. از جمله امدادهاى الهى، علم امامان به باطن و اعماق دل هاى مردم است و آگاهى به آنچه در آينده اتفاق خواهد افتاد. خداوند اين عنايت ويژه را به همه امامان داشته است كه در موارد خاصى و به اذن الهى به اعمال خارق العاده اقدام مى كردند.


1- صحيح بخارى، محمد بن اسماعيل بخارى، ج ٧، ص ٢4٣؛ اصول كافى، كلينى، ج ٢، ص٣5٢.

ص:23

فصل دوم: معجزات و كرامات پيامبر ا كرم (ص)

اشاره

ص:24

همه پيامبران آن گاه كه به سوى قوم خود مبعوث شدند، همراه با معجزات و كرامات بودند تا بدين وسيله مردم در پيروى از آنان دلگرم شوند و در نبوت آنان دچار شك و ترديد نگردند.

هر پيامبر به تناسب درك و نياز مردم زمان خود معجزه اى را ارائه مى كرد. موسى (ع) با يد بيضاء و عصاى اژدها مبعوث شد تا بتواند سحر ساحران را باطل كند. حضرت عيسى (ع) با دم مسيحايى فرستاده شد تا با زنده كردن مردگان و شفاى بيماري هاى صعب العلاج بر همۀ توانمندي هاى روزگار خود فائق آيد و محمد (ص) آخرين فرستاده پروردگار همراه با معجزات عظيم و كرامات خارق العاده به سوى بشريت مبعوث شد تا با معجزات و كرامات جاودانه اش هدايت گر بشريت باشد .

در اين بخش از كتاب به گوشه هايى از معجزات و كرامات رسول گرامى اسلام اشاره مى كنيم.

ص:25

قرآن كريم

بزرگ ترين معجزۀ رسول اكرم (ص) قرآن است كه باطل را بدان راهى نيست. قرآن محكم ترين دليل بر صدق نبوّت و رسالت پيامبر (ص) است؛ با وجود آنكه قرآن، فصيحان و بليغان را به ميدان طلبيده تا سوره اى مانند سوره هاى قرآن بياورند، از آوردن مانند آن درمانده اند. خداى متعال فرموده است:

(أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ) (يونس: ٣٨)

آيا آنها مى گويند: او قرآن را به دروغ به خدا نسبت داده است؟ ! بگو: اگر راست مى گوييد، يك سوره همانند آن بياوريد و غير از خدا هر كس را مى توانيد، به يارى فرا خوانيد.

همچنين فرموده است:

(وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ) (بقره: ٢٣)

و اگر درباره آنچه بر بندۀ خود نازل كرده ايم شك و ترديد داريد، يك سوره همانند آن بياوريد.

ص:26

يكى از جنبه هاى اعجاز قرآن، اختلاف نداشتن آيات آن است؛ به طورى كه از هرگونه تناقض يا دروغى محفوظ است؛ خداوند مى فرمايد:

(أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً) (نساء: ٨٢)

آيا درباره قرآن نمى انديشند؟ ! درحالى كه اگر از سوى غير خدا بود، اختلاف فراوانى در آن مى يافتند.

اگر ما انجيل ها را بخوانيم و محتواهاى آن را با هم مقايسه كنيم تناقض و اختلاف زيادى در آموزه هاى آنها مى بينيم.

قوانين قرآن سازگار با فطرت انسان و همسو با سنت هاى هستى است؛ خداى متعال مى فرمايد: ( إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِي أَقْوَمُ) ؛ «اين قرآن به راهى كه استوارترين راه هاست، هدايت مى كند» . (اسراء: ٩)

از اين رو احكام قرآن برپايه عدالت و حقيقت خالص است؛ چنان كه خداوند مى فرمايد:

(إِنَّ اللهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْي يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ) (نحل:٩٠)

خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان فرمان مى دهد و از فحشا و منكر و ستم نهى مى كند. خداوند به شما اندرز مى دهد، شايد

متذكر شويد.

احكام تشريعى قرآن عبارت است از: «دادگرى، حق محورى، احسان كردن، پيوند با خويشان، پرهيزدادن از كارهاى ناشايست» . اينها احكامى است كه زندگى را دگرگون مى سازد و انسان در سايۀ آن، با عزت و آرامش زندگى مى كند.

ص:27

معجزيۀ درخت

از جمله معجزات پيامبر (ص) حديث درخت است؛ اميرمؤمنان على (ع) مى فرمايد: «من با پيامبر (ص) بودم، زمانى كه گروهى از بزرگان قريش نزد او آمدند و گفتند: اى محمّد تو امر بزرگى (نبوت) را ادّعا مى كنى كه پدران تو و هيچ كس از خاندان تو آن را ادعا نكرده است و ما از تو كارى مى خواهيم كه اگر انجامش دهى، مى دانيم كه پيامبر و فرستاده خدايى و اگر انجام ندهى، درمى يابيم كه جادوگر و دروغگويى.

پيامبر (ص) فرمود: چه مى خواهيد؟ ! گفتند: اين درخت را براى ما فرا خوان تا با ريشه هايش [از زمين] كنده شود و جلوى رويت بايستد. پيامبر (ص) فرمود: خداوند بر همه چيز تواناست. اگر اين خواهش شما را برآورد، آيا ايمان مى آوريد و به حقّ گواهى مى دهيد؟ ! گفتند: آرى. فرمود: من به شما آنچه را مى طلبيد نشان مى دهم و البتّه مى دانم كه به خير و خوبى نمى گرويد و در ميان شما كسى هست كه [بر كفرش باقى مى ماند و در جنگ بدر كشته مى شود و]، در چاه افكنده مى شود و كسى هست كه لشكرها گرد آورد. پس از آن پيامبر (ص) فرمود: اى درخت! اگر

تو به خدا و روز رستاخيز ايمان دارى و مى دانى كه من پيامبر خدا هستم، با ريشه هاى خود كنده شو و به فرمان خدا جلوى من بايست» .

اميرمؤمنان (ع) مى فرمايد: «سوگند به خدايى كه آن حضرت را به حق (راستى و درستى) برانگيخت، درخت با ريشه هايش كنده شد و آمد، درحالى كه صدايى سخت داشت؛ صدايى همچون صداى بال مرغان. تا جلوى پيامبر (ص) [آمد و] مانند مرغ، بال زنان ايستاد. شاخه بالاى خود را بر

ص:28

سر رسول خدا (ص) و بعضى از شاخه هايش را بر دوش من افكند و من در طرف راست آن حضرت (ص) بودم. پس چون آن گروه آن را ديدند، از روى طغيان و گردنكشى گفتند: فرمان بده نيمى از درخت پيش تو آيد و نيم ديگر در جاى خود بماند. پيامبر (ص) درخت را به آن درخواست فرمان داد. پس نيم آن به سوى حضرت رو آورد كه به شگفت ترين رو آوردن و سخت ترين صدا كردن شبيه بود و نزديك بود به رسول خدا (ص) بپيچد. آنان از روى ناسپاسى و سركشى گفتند: امر كن آن نيمه بازگردد و به نيم ديگر خود بپيوندد؛ همچنان كه بود. پيامبر (ص) امر فرمود و درخت بازگشت.

پس من گفتم: كسى جز خدا سزاوار پرستش نيست. اى رسول خدا من نخستين كسى ام كه به تو ايمان آوردم و نخستين كسى ام كه اقرار كردم به اينكه درخت فرمان و خواست خدا را به جا آورد؛ آنچه را براى اعتراف به پيامبرى تو و احترام امانت لازم بود. پس هميۀ آن گروه گفتند: جادوگر بسيار دروغگويى است. جادويى شگفت دارد كه در آن چابك است و [گفتند:] آيا تو را در كارت غير از اين شخص [كسى] تصديق

مى كند كه مقصود قريش، من بودم»(1)

آنها كه بر قلبشان باطل چيره و به جهل ظلمانى شده بود، هيچ كس ايمان نياورد. ( وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها) ؛ «و اگر هر نشانه و معجزه اى را ببينند ايمان نياورند» . (انعام: ٢5) آرى، آن كه خدا قلبش را از پليدى و شك پاك كرد، به پيامبر (ص) ايمان آورد و او دروازيۀ شهر دانش پيامبر (ص) ، امام على (ع) بود.


1- زندگانى پيامبر اعظم ص ، باقر شريف قَرَشى، ترجمه سيد ابوالحسن هاشمى تبار و محمد تقدمى صابرى، ص٢٠٨؛ به نقل از شرح نهج البلاغه، ج٢، صص١5٨و ١5٩. با اندكى تصرف .

ص:29

شكافتن ماه

از جمله معجزه هاى پيامبر (ص) شكافتن ماه به درخواست مشركان بود. وليد بن مغيره، ابوجهل، عاص بن وائل، عاص بن هشام، اسود بن عبد، اسود بن مطّلب، زمعة بن اسود، نضر بن حارث و مشركانى چند، با پيامبر (ص) ديدار كردند و به او گفتند: «اگر راست مى گويى، ماه را براى ما بشكاف و دو نيم كن؛ نيمى را روى كوه ابوقبيس و نيمى را روى كوه قعيقعان قرار ده» . پيامبر (ص) به آنان فرمود: «اگر اين كار را بكنم، ايمان مى آوريد؟ !» گفتند: «آرى» . پيامبر (ص) از خداى متعال درخواست كرد كه خواسته آنان را به دست او اجر اكند. ديرى نپاييد كه ماه دو نيم شد؛ نيمى روى كوه ابوقبيس و نيمى روى كوه قعيقعان قرار گرفت. درحالى كه رسول خدا (ص) فرياد مى زد: «اى ابوسلمة بن عبدالأسد و ارقم بن ارقم، گواه باشيد» ! امّا با وجود اين معجزه، آنها ايمان نياوردند و

همگى گفتند: «اين جادويى دروغ است»(1)

جَهل و باطل دل هايشان را فرا گرفته بود، در نتيجه به هيچ آيه اى از آيات خداى متعال ايمان نياوردند و بر دشمنى و كينه خود پافشردند.

پيامبر (ص) با سراقه

قريش تعيين كرد، به كسى كه پيامبر (ص) را در راه مدينه دستگير كند، صد شتر بدهد. از اين رو، سراقه به جست وجوى پيامبر (ص) پرداخت و به


1- زندگانى پيامبر اعظم٩، ص٢٠٩؛ به نقل از السّيرة النبوّيه، ابن كثير، ج٢، صص١١6و ١١٧؛ صحيح بخارى، ج4، ص٢4٣؛ صحيح ترمذى، ج٣، ص٢١١؛ مسند احمد بن حنبل، ج١، ص4١٣؛ السّيرة النبوّيه، زينى دحلان، ج٢، ص١٩٨.

ص:30

آن حضرت رسيد. پيامبر (ص) فرمود: «خدايا شرّ سراقةبن مالك را به هر چه مى خواهى، از من دور دار» . خداى متعال دعاى او را مستجاب كرد و پاهاى اسب سراقه را در زمين فرو برد. وى به پيامبر (ص) گفت: «مصيبتى كه به پاهاى اسب من رسيد، از سوى توست. خدا را بخوان تا اسبم را رها كند؛ به جان خودم سوگند، اگر خيرى از من به شما نرسد، شرى نيز از من به شما نخواهد رسيد» .

پيامبر (ص) دعا كرد و خدا اسب او را رهانيد. ولى وى از سوء قصد خود به پيامبر (ص) رويگردان نشد و ديگر بار به تعقيب پيامبر (ص) پرداخت. ازاين رو دوباره پاهاى اسبش در زمين فرو رفت و از پيامبر (ص) خواهش كرد كه اسبش را رها كند. پيامبر (ص) دعا كرد و اسب او رها شد. سراقه بار سوم نيز پيامبر (ص) را تعقيب كرد كه اين بار هم پاهاى اسبش در زمين فرو رفت. باز به پيامبر (ص) متوسّل شد و اسبش نجات يافت. وى به پيامبر (ص)

رو كرد و گفت: «اى محمّد، اين شتر من است كه در برابر توست. غلام من نيز با اوست. اگر به سوارى يا شير او نياز داشتى، از آن استفاده كن و اين تير از تركش من نشانه است. من برمى گردم و به تعقيب تو نمى آيم» . پيامبر (ص) فرمود: «ما به مال تو نيازى نداريم»(1)

همراهى ابوبكر با پيامبر (ص)

هنگامى كه رسول خدا (ص) به سمت مدينه روى آورد، خداوند او را از گزند آن وحشى هاى درنده اى كه دل هايشان از رذايل و آلودگى ها آكنده بود، رهاند. ابوبكر نيز با پيامبر (ص) حركت كرد و آنان با يكديگر رفتند تا


1- روضه كافى، ص٢6٣. با اندكى تصرف

ص:31

به غار ثور رسيدند.(1)سه روز در غار ثور ماندند؛ خداى متعال يك جفت كبوتر را مأمور كرد تا در دهانيۀ غار تخم گذاشتند. همچنين به عنكبوت فرمان داد تا در دهانه غار، تار تنيد. قريش با همراهى سراقيۀ بن مالك كه در پيشاپيش آنان بود و رد پاها را مى شناخت، با شتاب به جست وجوى پيامبر (ص) پرداختند، تا اينكه به درِ غار رسيدند. سراقه تخم كبوتر و تارهاى عنكبوت را كه ديد، گفت: «اگر كسى وارد غار مى شد، تخم كبوتر مى شكست» . در آن حال پيامبر (ص) آنان را مى ديد و اين گونه دعا مى كرد: « اَللّهُمَّ أعْمِ أَبْصارَهُم » ؛ «بار خدايا چشمانشان را كور كن» . خداوند هم چشمانشان را كور كرد و پيامبر (ص) از ديد آنان پنهان ماند. ابوبكر كه ترسيده بود؛ به پيامبر (ص) گفت: «اگر قرشيان به جلوى

پاى خود بنگرند، ما را مى بينند» . پيامبر (ص) ترس او را فرو نشاند و به او فرمود: « لا تَخَفْ إِنَّ اللهَ مَعَنا » ؛ «مترس كه خدا با ماست» .

در پى اين ماجرا آييۀ چهلم سوره توبه بر پيامبر (ص) نازل شد.(2)


1- زندگانى پيامبر اعظم٩، ص٢١٩؛ به نقل از كشّاف، ج٢، ص١٣، غار ثور در سمت راست مكّه است و با مكّه يك ساعت فاصله دارد.
2- إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِي اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لاتَحْزَنْ إِنَّ اللهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللهِ هِى الْعُلْيا وَ اللهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ؛ «اگر پيامبر را يارى نكنيد، خداوند او را در سخت ترين لحظات يارى كرد؛ آن هنگام كه كافران او را از مكه بيرون كردند، در حالى كه يكى از دو نفر بود و يك نفر بيشتر همراه نداشت ؛ در آن هنگام كه آن دو در غار بودند و او به همسفر خود مى گفت: «غم مخور، خدا با ماست» آن گاه، خداوند، آرامش خود را بر او فرستاد؛ و با لشكرهايى كه مشاهده نمى كرديد او را تأييد نمود؛ و گفتار و خواستۀ كافران را پايين تر قرار داد و آنها را با شكست مواجه ساخت و تنها سخن خدا و آيين او برتر و پيروز است و خداوند توانا و حكيم است» .

ص:32

مردى از قريش بر در غار فرود آمد و بول كرد. ابوبكر ترسيد وگفت: «اى رسول خدا، قريش ما را ديدند» . پيامبر (ص) فرمود: «اگر ما را مى ديدند، مقابل ما كشف عورت نمى كردند» (1)

هنگامى كه قريش از دستيابى به پيامبر (ص) نوميد شدند، به مكّه بازگشتند. پيامبر (ص) نيز با دو شترى كه اجاره كرده بود، با ابوبكر به مدينه رفت.

نصب حجرالأسود به وسيلۀ پيامبر (ص)

قبيليۀ قريش، پس از ويران شدن كعبه، به ساختن آن پرداخت. دايى

پيامبر (ص) «عائد بن عمران بن مخزوم» پيش قدم شد و به قريش گفت: «اى گروه قريش، در ساختن كعبه تنها از دارايى هاى حلال هزينه كنيد. مَهر زناكار و پول ربا و مال مردم را در آن هزيه مكنيد» . قبايل قريش دست به كار ساختن كعبه شدند. هنگامى كه به محلّ ركن حجرالأسود رسيدند، درباريۀ نصب حجر، ميان قبيله ها كشمكش و ستيز درگرفت. هر قبيله اى مى خواست كه نصب حجر را به خود اختصاص دهد تا به افتخار و شرف نايل آيد. كشمكش بين آنها شدت يافت تا آنجا كه نزديك بود به جنگ و كشتار بينجامد. «ابواُميّة بن مغيره» كه از سرشناسان قريش بود و از او فرمانبردارى مى كردند، به كشمكش پايان داد و به آنان گفت: «حكم نصب حجر را از نخستين كسى كه از درِ بنى شيبه به مسجدالحرام درآيد، بپذيريد. . .» . همگى سخن او را پذيرفتند و دانستند كه با اين


1- مجمع البيان، ج5، ص٣٠.

ص:33

پيشنهاد ستيز پايان مى گيرد. نخستين كسى كه از درِ بنى شيبه وارد شد، رسول گرامى اسلام (ص) بود. هنگامى كه قريش آن حضرت را ديدند، با صداى بلند گفتند: «اين شخص محمّد امين است. . . ما به حكم او خشنوديم. . .» .

آنان داستان خود را براى پيامبر (ص) بازگو كردند؛ آن حضرت نيز آتش فتنه را فرو نشاند و مشكل را به زيباترين روش حل كرد و همگان را خشنود ساخت؛ او فرمان داد جامه اى آماده كردند و حجر را در آن گذاشتند. سپس به آنان فرمود: «هر قبيله اى از شما گوشه اى از اين جامه را بگيرد تا همگى در اين فضيلت شريك باشيد» . آن گاه جامه را برداشتند و برابر جايگاه بردند. پيامبر (ص) حجرالأسود را از ميان جامه برداشت و

آن را در جايگاهش گذاشت و اين كار شادمانى و شادباش قبايل قريش را در پى داشت.(1)

اين عمل پيامبر اكرم (ص) پيش از رسالت، هم باعث فرونشاندن آتش فتنه شد و هم اين وعده الهى را محقق كرد كه حجرالأسود يا بايد به دست رسول نصب شود يا به دست وصّى او.

ازاين رو امام سجاد (ع) ، در مسجد جامع دمشق، در معرفى خود و ويژگى هاى خاص نبى مكرم اسلام (ص) فرمود: «اَنا ابنُ مَن حَمَلَ الرُّكْنَ بِاَطرَافِ الرّداءِ»(2)؛ « من پسر كسى هستم كه حجرالأسود را در ميان عبا نهاد و در جاى خود نصب كرد» .


1- زندگانى پيامبر اعظم ص ، صص ٢٩ و ٣٠؛ به نقل از السيرة النبوّيه، ابن هشام، ج١، ص6٧؛ طبقات، ابن سعد، ج١، ص٩٣.
2- بحارالانوار، ج45، ص١4٧.

ص:34

شاهدى از غيب

پيامبر (ص) از «حارث بن نعمان فهري» براى امام على (ع) بيعت گرفت. حارث خشمگين شد و به سوى پيامبر آمد و بانگ برآورد: «اى محمد! ما را امان دادى كه گواهى دهيم خدايى جز الله نيست و تو فرستاديۀ خدايى؛ پذيرفتيم و ما را امان دادى كه روزانه پنج نماز بگزاريم، زكات دهيم، يك ماه روزه بداريم و حج گزاريم، پذيرفتيم. سپس خشنود نشدى تا آنكه دست پسرعمويت را بالا بردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى: هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. آيا اين از سوى توست يا پروردگار؟» پيامبر با آزردگى به او پاسخ داد: «سوگند به او كه خدايى جز

او نيست، اين از سوى خداست» .

سپس آن فرومايه، با خشم از نزد پيامبر بازگشت و درحالى كه بر امام حسادت مى كرد، گفت: بار خدايا! اگر آنچه محمد مى گويد، راست است، از آسمان بر ما بارانى از سنگ فرو فرست يا به عذابى دردناك، گرفتارمان ساز» .

حارث درحالى كه از خشم برافروخته بود، در راه خود مى رفت كه پروردگار به دست فرشتگانش، سنگى بدو زد كه بر فرق سرش خورد و پيكر بى جانش بر زمين افتاد و خداوند اين آيه را بر پيامبرش نازل كرد: ( سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ) ؛ «تقاضا كننده اى تقاضاى عذابى كرد كه انجام مى گيرد» . (معارج: ١)(1)


1- موسوعة الغدير، علامه امينى، ج١، ص٢4٠؛ با اندكى تصرف علامه منابعى كه اين داستان را ياد كرده اند، آورده است.

ص:35

گوسفند شرنگ آلود

زينب بنت حارث گوسفندى بريان و شرنگ آلود براى پيامبر (ص) هديه آورد. او چون مى دانست پيامبر (ص) گوشت شانه را بيشتر دوست مى دارد، بدانجا شرنگ بيشترى زد. پيامبر (ص) از گوشت شانه لقمه اى برگرفت و آن را جويد. ليك لقمه را بيرون انداخت. بشر بن براء، لقه اى كه برگرفته بود، بيرون نينداخت و اين سبب مرگ او شد. پيامبر (ص) فرمود: «اين استخوان شرنگ آلود است» . آن گاه زينب را فرا خواند و او به شرنگ آلودگى گوسفند زبان گشود. پيامبر (ص) به او گفت: «چه چيز تو را

به اين كار واداشت؟» زينب گفت: «بر تو پوشيده نيست كه با قومم چه كردى. ازاين رو با خود گفتم: اگر پادشاهى باشد از او آسوده مى گردم و اگر پيامبرى، آگهى مى يابد» . پيامبر (ص) از لغزش او درگشت.(1)

تغيير قبله

هنوز چند ماه از هجرت پيامبر اسلام به مدينه نگذشته بود كه يهوديان زمزمه مخالفت كردند. درست در هفدهمين ماه(2)هجرت، دستور آمد كه از اين پس قبله مسلمانان كعبه است.

جريان از اين قرار بود كه پيامبر گرامى، سيزده سال تمام در مكه به


1- زندگانى پيامبر اعظم ص ، ص5٧5.
2- فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام، جعفر سبحانى، صص ٢١٧ - ٢٢٠؛ به نقل از طبقات ابن سعد، ج١، صص٢4١ و ٢4٢؛ إعلام الورى لاعلام الهدى، صص٨١ و ٨٢؛ ابن هشام مى گويد: «تغيير قبله هيجده ماه پس از ورود رسول خدا به مدينه بود» . ابن اثير تاريخ آن را نيمۀ شعبان مى داند. ر. ك: سيرة ابن هشام، ج١، ص6٠6؛ كامل، ج٢، ص٨٠.

ص:36

سوى بيت المقدس نماز مى گزارد؛ زيرا پس از مهاجرت به مدينه، دستور الهى اين بود كه قبله همان وضعيت سابق را داشته باشد و به همان سو كه يهوديان نماز مى گزارند، مسلمانان هم نماز بگزارند. اين كار، اقدامى مؤثر در تقريب دو آيين قديم و جديد بود. ولى پيشرفت مسلمانان باعث ترس يهوديان شد؛ زيرا پيشرفت هاى روزافزون آنان نشان مى داد كه اسلام در اندك مدتى سراسر شبه جزيره را خواهد گرفت و قدرت و آيين يهود را از بين خواهد برد. بنابراين يهوديان شروع به كارشكنى كردند. آنان، از

راه هاى گوناگون مسلمانان و پيامبر را آزار مى دادند. از آن جمله، مسئله نماز گزاردن به بيت المقدس را پيش كشيدند و گفتند: «محمد مدعى است كه آيين مستقل دارد و شريعتش ناسخ آيين هاى گذشته است، در صورتى كه هنوز قبله مستقلى ندارد و به قبله يهوديان نماز مى گزارد» .

اين خبر سنگينى براى پيامبر بود، به طورى كه نيمه هاى شب از خانه بيرون مى آمد و در انتظار نزول وحى به آسمان مى نگريست تا دستورى در اين باره نازل شود. چنان كه آييۀ ١44 سوره بقره اين مطلب را گواهى مى دهد:

( قَدْ نَري تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها)

نگاه هاى انتظارآميز تو را به سوى آسمان (براى تعيين قبله نهايى) مى بينيم. اكنون تو را به سوى قبله اى كه از آن خشنود باشى، باز مى گردانيم.

از آيات قرآن استفاده مى شود كه دليل تغيير جهت قبله، افزون بر اعتراض يهوديان، براى امتحان مؤمنان بوده است. مقصود اين بوده كه مؤمنان راستين، از مدعيان دروغين جدا شوند و پيامبر اين افراد را خوب

ص:37

بشناسد؛ زيرا پيروى از فرمان دوم، يعنى تغيير قبله به سوى مسجدالحرام، نشانيۀ ايمان و اخلاص به آيين جديد بود و سرپيچى و توقف، علامت دودلى و نفاق به شمار مى رفت. چنان كه قرآن آشكارا اين مطلب را مى فرمايد:

(وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْها إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ وَ إِنْ كانَتْ لَكَبِيرَةً إِلاَّ عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللهُ) (بقره: ١4٣)

و ما آن قبله اى را كه قبلاً بر آن بودى، تنها براى اين قبله قرار داده بوديم كه افرادى كه از پيامبر پيروى مى كنند، از آنها كه به جاهليت بازمى گردند، مشخص شوند و مسلماً اين حكم جز بر كسانى كه خداوند آنها را هدايت كرده، دشوار بود.

در اين موقع برخى تصور كردند كه نمازهاى پيشين آنها باطل بوده است. وحى الهى نازل شد كه:

(وَ ما كانَ اللهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ إِنَّ اللهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ) (بقره: ١4٣)

و خداوند هرگز ايمان (و نمازهاى گذشته) شما را ضايع نمى گرداند؛ زيرا خداوند نسبت به مردم، رئوف و مهربان است.(1)

بدين ترتيب پيامبر درحالى كه دو ركعت از نماز ظهر را خوانده بود، مأمور شد كه به سوى مسجدالحرام رو گرداند.

در برخى روايات آمده است كه جبرئيل دست پيامبر را گرفت و


1- از مواردى كه لفظ «ايمان» ، در موارد عمل به كار رفته است، همين آيه است.

ص:38

متوجه مسجدالحرام كرد. زنان و مردان حاضر در مسجد هم از ايشان پيروى كردند و از آن روز، كعبه، قبله مستقلِ مسلمانان شد.

در جريان تغيير قبله، اين فضيلت نصيب پيامبر گرامى اسلام (ص) شد كه نيمى از يك نماز را به سوى بيت المقدس و نيم ديگر را به سوى مسجدالحرام بخواند؛ بدون آنكه نماز حضرت به هم بخورد و از اين دو قبلگاه منحرف شود.

كرامت علمى پيامبر

طبق محاسبه هاى هيئت دانان قديم، عرض جغرافيايى مدينه ٢5 درجه و طول آن ٧5 درجه و ٢٠ دقيقه بوده است. بر اساس اين محاسبه، قبله هايى كه در مدينه استخراج مى شد، با محراب هاى كنونى كه از زمان پيامبر به يادگار مانده، مطابق نبود. اين اختلاف باعث حيرت عده اى از اهل فن مى شود و گاهى هم براى رفع اختلاف توجيه هايى مى آوردند.

ولى اخيراً، دانشمند معروف، سردار كابلى، با مقياس هاى امروزى اثبات كرده كه عرض مدينه، ٢4 درجه و 5٧ دقيقه، و طول آن ٣٩ درجه و 5٩ دقيقه است.(1)

نتيجيۀ اين محاسبه اين شده است كه قبله مدينه، درست نقطه جنوب است و فقط 45 دقيقه از نقطه جنوب انحراف دارد. اين استخراج درست با محراب پيامبر، بدون كم و زياد، انطباق دارد و اين خود كرامتى علمى


1- فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام، ص٢٢٠؛ به نقل از «تحفة الاجلة فى معرفة القبلة» ، ص٧١.

ص:39

٣٩است كه در آن روز، با نبودن كوچك ترين وسائل تشخيص، بلكه بدون محاسبه در حالت نماز(1)، چنان از بيت المقدس رو به كعبه كرده كه هيچ انحرافى هم پديد نيامده است و چنان كه گفته شد، امين وحى دست پيامبر (ص) را گرفت و متوجه كعبه كرد.(2)


1- فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام، به نقل از: من لايحضره الفقيه، صدوق، ج١، ص٨٨.
2- فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام، به نقل از: وسائل الشيعه، شيخ حرّ عاملى، ج٣، ص٢١٨.

ص:40

ص:41

فصل سوم: فضايل و كرامات حضرت على (ع)

اشاره

ص:42

نام پيشواى اول شيعيان، «على» ، و كنيه اش، «ابوالحسن» ، «ابوالحسنين» ، «ابوالسّبطين» ، «ابوتراب» و «اخوالرّسول» است. از القاب ايشان مى توان به «اميرالمؤمنين» ، «مرتضى» ، «وصى رسول الله» (ص) ، «خليفة الرسول» ، «سيّد الاوصياء» ، «امام المتقين» و «اسدالله الغالب» اشاره كرد. پدر بزرگوار ايشان، حضرت «ابوطالب» (ع) ، عموى فداكار پيامبر اكرم (ص) و مادرش، «فاطمه بنت اسد» است. ايشان در «مكه» و داخل «كعبه مكرمه» ، ده سال قبل از بعثت پيامبر اكرم (ص) متولد شد. مدت امامت ايشان از سال ١١ تا 4٠ه. ق به طول انجاميد و مدت خلافت ظاهرى آن حضرت پنج سال بود. سرانجام در سحرگاه ١٩ ماه رمضان سال 4٠ه. ق، «ابن ملجم» هنگام نماز صبح ضربتى بر فرق مبارك او فرود آورد و ايشان ٢١ رمضان در 6٣ سالگى به لقاءالله پيوست. مدفنش در «نجف اشرف» ، زيارتگاه شيعيان و دوستداران اوست. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص١4٣)

ص:43

احترام به قبر اميرالمؤمنين على (ع)

نقل است كه يكى از سلاطين عثمانى كه نامش، «سلطان مراد» يا «سلطان سليمان» بود، به زيارت «نجف اشرف» رفت. وقتى بارگاه ملكوتى حضرت اميرالمؤمنين على (ع) از دور نمايان شد، يكى از وزيران او كه در باطن، شيعه مذهب بود، پياده شد. سلطان علت پياده شدنش را پرسيد. او گفت: «براى احترام به صاحب قبر است؛ چون او يكى از خلفاى راشدين است» . سلطان گفت: «من هم به احترام او پياده مى شوم» . يكى از ناصبى ها(1)كه در خدمت سلطان بود، گفت: «اگر على (ع) ، خليفه بود، تو نيز خليفه و والى مسلمانان هستى و احترام زنده، بالاتر و بيشتر است از احترام ميّت!»

سلطان در تصميم خود دچار ترديد شد و گفت: «به كتاب خداى تعالى تفأل(2)مى زنيم» .

چون قرآن را گشودند، اين آيه در اول صفحه آمد: ( فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ


1- ناصبى: كسى كه با اهل بيت پيامبر اكرم ص و امامان عليهم السلام دشمنى داشته باشد.
2- فال زدن.

ص:44

إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً) ؛ «كفش هايت را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوى هستى» . (طه: ١٢)

سلطان چون اين آيه را ديد، فورى پياده شد و امر كرد آن ناصبى را گردن زدند. آن گاه اين شعر را خواند:

تَزاحَمَ تِيجانُ المُلوكِ بِبابِهِ

وَ يكثُرُ عِندَ الاستلام اِزدِحامُها

اذا ما رَأتهِ مِن بغيدٍ تَرَجَّلَت

و اِن هِيَ لَم تَفعَل تَرَجَّلَ هامُها(1)

تاج پادشاهان در آستان او جمع شده است. هنگام دست زدن و بوسيدن ضريحش، ازدحام شده است. وقتى از دور، حرم او را مشاهده كنيد، از مركب به زير مى آييد. در غير اين صورت، رييس آنان پياده مى شود.

استجابت نفرين

«على بن مسهر» روايت كرده كه على (ع) بالاى منبر فرمود: «منم بنده خدا و برادر رسول خدا و از پيغمبر رحمت ارث برده ام و بانوى زنان اهل بهشت را به همسرى گرفته ام. منم سيد اوصيا و آخرين وصى پيمبران. كسى آنچه را كه گفتم، ادعا نكند جز اينكه خداوند او را به درد بدى دچار سازد. مردى از قبيله «عبس» كه در ميان مردم نشسته بود، گفت: «كيست كه نتواند بگويد اين را: منم، بنده خدا و برادر رسول خدا. . . ؟» پس كاملاً از جاى خود برنخاسته بود كه ديوانه شد. (و حالت صرع به او دست داد) . پس پايش را كشيدند و از مسجد بيرون بردند. ما از فاميل او پرسيديم: «آيا


1- فصول العليه، عباس قمى، صص ١٧ و ١٨.

ص:45

اين مرد پيش از اين، عارضه (و بيمارى) داشت؟» گفتند: «خدا را گواه مى گيريم كه (دردى) نداشت (و هم اكنون دچار اين بيمارى شد)»(1)

شفاعت على (ع)

مردى به نام «محمد بن ابي اذينة» ، متولّى مسجدى در روستايى به نام «نيلة» بود. روزى مجبور شد در خانه بماند. مردم به دنبال او آمدند تا به مسجد برود، ولى او نتوانست به مسجد برود. علت ماندن او را در خانه سؤال كردند. در پاسخ، پيراهن خود را بالا زد و بدن خود را نشان داد كه سوخته بود و درد شديدى داشت. سپس گفت: «من در خواب ديدم كه قيامت برپا شده است و مردم در سختى بزرگى قرار دارند. بيشتر مردم را به سوى آتش مى بردند و عده كمى را به سوى بهشت. مرا نيز به سوى بهشت مى بردند. در راه به پلى رسيديم كه طول و عرض زيادى داشت و گفتند اين پل صراط است. ما داخل راه شديم و هر چه پيش مى رفتيم، عرض آن كم و طول آن اضافه مى شد تا جايى كه عرض آن به اندازه تيزى شمشير شد. زير آن، درّه بسيار بزرگى بود كه آتش سياهى در آن جريان داشت و سنگ هايى در آن مى جوشيد كه به اندازه قله كوه ها بود. عده اى از مردم از پل مى گذشتند و اهل نجات مى شدند. گروهى نيز در آتش سقوط مى كردند. من گاهى طرف راست خم مى شدم و زمانى به طرف چپ، تا به آخر پل رسيدم. آنجا نتوانستم خودم را نگه دارم. پس از روى پل به داخل آتش افتادم. به سختى خود را به نزديك كوه رساندم


1- الارشاد، شيخ مفيد، ج ١، صص ٣5٣ و ٣54.

ص:46

و هر چه تلاش كردم، نتوانستم خود را به كوه بياويزم. آتش با جريانى كه داشت، مرا حركت مى داد و من فرياد مى زدم و كمك مى خواستم. در آن حال، فراموشى به من دست داده بود و قدرت تفكر نداشتم تا اينكه به من الهام شد و گفتم: «يا على بن ابى طالب (ع)» . در اين حال، ديدم آقايى كنار دره ايستاده است. به دلم افتاد كه او امام على (ع) است. پس گفتم: «اى آقاى من، اميرالمؤمنين (ع)» .

حضرت فرمود: «دستت را به من بده» . من نيز دست خود را بلند كردم و حضرت مرا كشيد و روى كوه برد و با دست خويش، آتش را خاموش كرد. با حالت ترس بيدار شدم و اكنون شما مرا با اين حال مى بينيد و جز آنجا كه دست امام به بدن من تماس پيدا كرده است، جايى از بدنم سالم نمانده است» .

محمد بن ابى اذينه سه ماه در منزل به مداواى خويش پرداخت تا آنكه بهبود يافت، ولى اين حكايت را زياد براى مردم بازگو نمى كرد؛ چون بدن او با بيان اين واقعه دچار تب مى شد(1)

كتمان شهادت

«ابواسرائيلى» از «زيد بن ارقم» روايت مى كند كه على (ع) ، مردم را در مسجد سوگند داد و فرمود: «سوگند مى دهم به خدا، هر كس كه از پيغمبر اكرم (ص) شنيده است كه مى فرمود: هر كه من مولا و فرمانرواى اويم، على مولاى اوست؛ خدايا دوست بدار آن كس كه او را دوست


1- سفينة البحار، ج 6، ص 4٢٨.

ص:47

بدارد و دشمن دار آن كس كه او را دشمن مى دارد» (برخيزد و گواهى دهد) . دوازده نفر از اهل بدر (آنان كه در جنگ بدر بودند) برخاستند. شش تن از سمت راست و شش تن از سمت چپ و بدان گواهى دادند. زيد بن ارقم مى گويد: «من نيز از كسانى بودم كه اين سخن را از پيغمبراكرم (ص) شنيده بودم، ولى آن روز گواهى ندادم و كتمان شهادت كردم. پس خداى تعالى (به جرم اين كار) بينايى را از من گرفت» . وى براى شهادتى كه نداده بود، افسوس مى خورد و اظهار پشيمانى مى كرد و از خدا آمرزش مى خواست.(1)

استجابت دعا

اواخر شب بود. امام على (ع) همراه فرزندش امام حسن (ع) ، براى مناجات و عبادت كنار كعبه آمدند. ناگاه على (ع) صداى جان گدازى شنيد. دريافت كه شخص دردمندى با سوز و گداز در كنار كعبه دعا مى كند و با گريه و زارى، خواسته اش را از خدا مى طلبد. على (ع) به فرزندش، امام حسن (ع) فرمود: «نزد اين مناجات كننده برو و ببين كيست. سپس او را نزد من بياور» . امام حسن (ع) نزد او رفت. ديد جوانى بسيار غمگين با آهى پرسوز و جان كاه مشغول مناجات است. فرمود: «اى جوان، اميرمؤمنان، پسر عموى پيامبر اكرم (ص) مى خواهد تو را ببيند. دعوتش را اجابت كن» . جوان لنگان لنگان و با اشتياق فراوان به حضور على (ع) آمد. على (ع) فرمود: «چه حاجت دارى؟» جوان گفت: «حقيقت


1- الارشاد، ج ١، ص ٣5٣.

ص:48

اين است كه من به پدرم آزار مى رساندم. او مرا نفرين كرده و اكنون نصف بدنم فلج شده است» . امام على (ع) فرمود: «چه آزارى به پدرت رسانده اى؟»

جوان عرض كرد: «من جوانى عيّاش و گناه كار بودم. پدرم مرا از گناه نهى مى كرد، ولى من به حرف او گوش نمى دادم، بلكه بيشتر گناه مى كردم. روزى پدرم مرا در حال گناه ديد. باز مرا نهى كرد. سرانجام من ناراحت شدم و چوبى برداشتم و به او زدم كه بر زمين افتاد. او با دلى شكسته برخاست و گفت: اكنون كنار كعبه مى روم و تو را نفرين مى كنم.

كنار كعبه رفت و نفرين كرد. نفرين او سبب شد نصف بدنم فلج شود. (در اين هنگام، آن قسمت از بدنش را به امام نشان داد) بسيار پشيمان شدم. نزد پدرم آمدم و با خواهش و زارى از او معذرت خواهى كردم و گفتم: مرا ببخش و برايم دعا كن. پدرم مرا بخشيد و حتى حاضر شد كه با هم به كنار كعبه بياييم و در همان نقطه اى كه نفرين كرده بود، دعا كند تا سلامتى خود را بازيابم. با هم به طرف مكه رهسپار شديم. پدرم سوار شتر بود. ناگاه در بيابان، مرغى از پشت سر، سنگى پراند. شتر رم كرد و پدرم از بالاى شتر به زمين افتاد. وقتى به بالينش رفتم، ديدم از دنيا رفته است. همان جا او را دفن كردم و اكنون با حالى جگرسوز براى دعا به اينجا آمده ام» .

امام على (ع) فرمود: «از اينكه پدرت با تو براى دعا در حق تو به طرف كعبه مى آمد، معلوم مى شود كه پدرت از تو راضى است. اكنون من در حق تو دعا مى كنم» .

ص:49

امام على (ع) در حق جوان دعا كرد. سپس دست هاى مباركش را به بدن او ماليد. همان دم جوان سلامتى خود را باز يافت. سپس امام على (ع) نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود: « عليكم ببرّ الوالدين »(1)؛ «بر شما باد، نيكى به پدر و مادر» .

جوشش خون

«ابوحمزه ثمالى» از امام صادق (ع) روايت كرده است: «زمانى كه اميرالمؤمنين على (ع) قبض روح شد، سنگى از روى زمين برداشته نشد مگر اينكه خون تازه اى زير آن پيدا شد» .

همچنين آمده است: «عبدالملك بن مروان از زهرى پرسيد: نشانه روزى كه على (ع) كشته شده، چه بود؟ او گفت: هيچ سنگ ريزه اى در بيت المقدس برداشته نشد، مگر اينكه زير آن خون تازه اى بود»(2)

آشكار شدن قبر على(ع)

هنگامى كه حضرت على (ع) به شهادت رسيد، فرزندانش جنازه آن بزرگوار را شبانه به طور پنهانى دفن كردند. محل قبرش نيز مخفى بود؛ زيرا آن حضرت دشمنان كينه توز بسيار داشت، به ويژه «خوارج» و «بنى اميه» ، آن قدر با ايشان دشمن بودند كه احتمال داشت قبر آن حضرت را نبش كنند. نزديك به صد سال گذشت و همچنان قبر آن


1- داستان دوستان، محمد محمدى اشتهاردى، ج 5، صص ١٧6و ١٧٧؛ به نقل از: جامع النّورين، ص ١٨5.
2- المناقب، ج ١، ص 4٨١.

ص:50

حضرت مخفى بود تا اينكه در زمان خلافت «هارون الرشيد» ، حادثه اى موجب پيدا شدن قبر آن حضرت شد.

«عبدالله حازم» مى گويد: «روزى براى شكار، همراه هارون از كوفه بيرون رفتيم. در بيابان به ناحيه «غرّيين» رسيديم. در آنجا آهوانى را ديديم. بازها و سگ هاى شكارى را به سوى آنها فرستاديم. آن آهوان به تپه اى كه در آنجا بود، پناه بردند و بالاى همان تپه ايستادند. ناگهان بازها كنار آن تپه فرود آمدند و سگ هاى شكارى بازگشتند. هارون از اين جريان در شگفت شد كه اين چه رازى است كه آهوان به آن تپه پناه مى برند و بازها و سگ ها جرئت رفتن به آنجا را ندارند. بار ديگر ديديم آهوان از آن تپه فرود آمدند و بازها و سگ ها به سوى آنها رفتند. آهوان دوباره به سوى آن تپه رفتند و بازها و سگ ها از رفتن به سوى تپه باز ايستادند. اين حادثه سه بار تكرار شد. هارون به من گفت: بشتاب و جست وجو كن. احتمالاً اين تپه، مكان مقدسى است و اسرارى در آن نهفته است.

ما به جست وجو پرداختيم تا پيرمردى از طايفه بنى اسد را يافتيم. او را نزد هارون آورديم. هارون از او سؤالاتى كرد. پيرمرد گفت: آيا در امان هستم؟ هارون به او امان داد. پيرمرد گفت: پدرم از پدرش حديث كرد كه آنها گفتند: قبر شريف حضرت على (ع) در اين تپه است و خداوند آنجا را حرم امن قرار داده است و هيچ كس به آنجا پناه نمى برد، مگر اينكه ايمن گردد. هارون از اسب پياده شد و آبى طلبيد و وضو گرفت و كنار آن تپه رفت و در آنجا نماز خواند. خود را به خاك آن ماليد و گريه

ص:51

كرد. سپس از آنجا به سوى كوفه بازگشتيم»(1)

به اين ترتيب، قبر مقدس امام على (ع) پس از حدود ١٣٠ سال مخفى بودن، آشكار شد.

خبردهى از آينده

«شيخ مفيد» مى نويسد: «يكى از روزها اميرمؤمنان على (ع) به براء بن عازب فرمود: اى براء! فرزندم حسين را مى كشند و او به شهادت مفتخر مى شود و تو زنده خواهى بود و او را يارى نخواهى كرد» .

چون حادثه كربلا اتفاق افتاد، براء مى گفت: «اميرمؤمنان على (ع) راست مى گفت؛ زيرا فرزندش، حسين (ع) را شهيد كردند و من او را يارى نكردم» . در تاريخ آمده است كه براء همواره از كار خود اظهار پشيمانى مى كرد.(2)

نجات دوستان على(ع)

«سيد اسماعيل حميرى» ، از مداحان اميرالمؤمنين على (ع) در حال احتضار بود. عده اى از همسايگانى كه عثمانى مذهب بودند، كنار بسترش حضور داشتند. سيد، مردى خوش صورت و گشاده پيشانى بود. ناگهان نقطه سياهى در پيشانى اش پديد آمد و كم كم زياد شد تا تمام صورتش را فرا گرفت. شيعيانى كه حاضر بودند، از اين پيشامد، محزون شدند.


1- الارشاد، ج ١، صص ٢٣ و ٢4.
2- سيماى پرفروغ، سيد اصغر ناظم زاده قمى، صص ١46و ١4٧؛ به نقل از: كشف الغمه، ج ١، ص ٣٨٣؛ الارشاد، ج ١، ص ٣٣١.

ص:52

برعكس، ناصبى ها شادمان شدند و شروع به سرزنش كردند. چيزى نگذشت كه از محل همان نقطه سياه، يك روشنى پديد آمد. رفته رفته زياد شد و تمام صورت سيد نورانى گشت. زبان او باز شد و شروع به لبخند زدن كرد و اين شعر را در همان حال گفت:

كَذِبَ الزّاعِمونَ اَنَّ عليّاً

لن يُنجيَ مُحِبَّهُ مَن هََنات

قد و ربّي دَخَلتُ جَنَّةَ عَونٍ

وعَفي لي الإلهُ عن سَيَّاتي

فَأبشِروُا اليومَ اَولياءَ عليٍّ

وَ تَوَلَّوا علياً حتَّي المَمات

ثُمَّ مِن بَعدِهِ تَوَلَّوا بَنيهِ

واحِداً بَعدَ واحِداً بَعدَ واحدٍ بالصّفاتِ(1)

دروغ گفتند آنهايى كه خيال مى كنند على (ع) ، دوستانش را در گرفتاري ها نجات نمى دهد. سوگند به پروردگار، داخل بهشت شدم و خداوند گناهان مرا بخشود. اينك اى دوستان على، شاد باشيد و على را تا هنگام مرگ دوست بداريد. پس از او، يكايك فرزندانش را با صفاتى كه براى آنها معين شده است، بشناسيد و نسبت به آن بزرگواران نيز ولايت پيدا كنيد.

استجابت نفرين

مردى به نام «عيزار» براى معاويه جاسوسى مى كرد و اخبار حكومت اميرمؤمنان على (ع) را محرمانه به او گزارش مى داد. اصحاب على (ع) از كارش آگاه شدند و او را دستگير كردند و نزد على (ع) آوردند. حضرت فرمود: «چرا براى معاويه خبر مى برى؟» عيزار منكر اين كار شد و گفت:


1- الغدير، علامه امينى، ج ٢، ص ٢٧4؛ سيره عملى اهل بيت عليهم السلام ٢ ؛ امام على ع ، سيد كاظم ارفع، صص 4٢ و 4٣.

ص:53

«دروغ به اطلاع شما رسانده اند» . امام فرمود: «حاضرى قسم ياد كنى كه هيچ خبرى براى معاويه نبرده اى؟» گفت: «بلى» و بر انكارش سوگند ياد كرد. اميرمؤمنان على (ع) كه بر اصل ماجرا آگاه بود، او را نفرين كرد و فرمود: «

إنْ كنتَ كاذِباً فأعمَي الله بَصَرَك » ؛ «اگر به دروغ سوگند ياد كردى، خداوند تو را كور گرداند» .

در روايت است كه يك هفته نگذشته بود كه عيزار كور شد و از خانه بيرون نمى آمد، مگر آنكه كسى دست او را بگيرد و عصاكش او شود.(1)

عنايت علمى على (ع)

مرحوم «آيت الله حاج آقا جمال اصفهانى» ، از عالمان وارسته و زاهد و عارف و عامل به فرمان حق و از عاشقان بى قرار اهل بيت عليهم السلام بود. او پس از كسب مقام اجتهاد، از «نجف اشرف» به «اصفهان» و از آنجا به «تهران» رفت و عهده دار امور دينى يكى از مساجد مهم تهران - معروف به مسجد حاج سيد عزيزالله - شد و به دعوت عالمان بزرگ، در «مدرسه مروى» تهران به تدريس پرداخت.

كسانى كه اهل درس و بحث بودند با آمدن به مجلس درس آن عالم بزرگ، پاي بند آن محفل نورانى شدند و به تدريج، آوازه دانش او سبب شد مجلس درسش از كميت و كيفيت كم نظيرى برخوردار شود. حسودان كه چشم ديدن نعمت خدا را براى ديگران ندارند، موقعيت آن انسان الهى را تحمل نياوردند و درصدد شكستن او بر آمدند. پس با


1- كشف الغمه، ج ١، ص ٣٩٠.

ص:54

لطايف الحيل، دو نفر را براى امتحان علمى او انتخاب كردند كه يكى از آن دو نفر، فيلسوف و فقيه بزرگ، مرحوم سيد كاظم عُصّار بود. از آن دو نفر خواستند به مجلس درس او بروند و پرسشى دشوار از حكمت و فلسفه مطرح كنند تا ميزان دانشش معلوم شود. پس اگر مايه چندانى ندارد، از مقام و منزلتش به زير افتد و ارزشش در ميان علما و دانشمندان از بين برود.

مرحوم عصار كه از باطن حسودان خبر نداشت، پذيرفت كه در محفل درس او حاضر شود و آن انسان الهى را از طريق حكمت و فلسفه امتحان كند. عالم ديگرى هم حاضر شد به محفل او برود و او را از طريق فقه آزمايش كند.

مرحوم عصار مى گويد: «اسفار ملاصدرا را كه از مشكل ترين و دقيق ترين كتاب هاى فلسفه است، همراه خود به مجلس درس او بردم. زمانى رسيديم كه درس آيت الله حاج آقاجمال شروع شده بود. از ايشان اجازه گرفتم تا مسئله اى را بپرسم. او اجازه داد و من پرسش بسيار دشوارى از اسفار مطرح كردم. چشم ها به دهان استاد دوخته شد تا اين پرسش را چگونه پاسخ مى دهد. او كه به نورانيت باطن، ماجرا را فهميده بود، فرمود: اسفار را ببنديد و آن گاه آن را باز كنيد و از هر كجايش كه خواستيد، سؤال كنيد. كتاب را بستم و سپس به شيوه استخاره آن را گشودم. استاد فرمود: كلمه نخست همان صفحه را بخوان. من هنگامى كه كلمه اول را خواندم، او تا آخر صفحه را از حفظ خواند، بى آنكه كلمه اى را جا بيندازد و حذف كند. سپس گفت: آيا آنچه را خواندم،

ص:55

شرح و توضيح دهم؟ پاسخ دادم: نيازى نيست. آن گاه استاد بالاى كرسى درس زار زار گريست و فرمود: اگر بناى پرسش ديگرى از رشته فقه و اصول داريد، بپرسيد! نفس ها در سينه حبس شد. كسى را ياراى گفتن نماند.

استاد در سكوت مجلس گفت: لازم نيست براى آزمايش من از من چيزى بپرسيد؛ چون هر كتابى از كتاب هاى علمى شيعه را بياوريد، از هر كجاى آن بخواهيد، براى شما از حفظ خواهم خواند. سپس گفت: اى طلاب! اى عالمان! اى دانشجويان! من اين مقام را از پيش خود كسب نكرده ام. من مدت ها در نجف درس خواندم. درس فقه و اصول و حكمت و فلسفه و تفسير و منطق و بيان را خواندم، ولى به بيمارى سخت حصبه گرفتار شدم. چهل روز در اغما و بيهوشى فرو رفتم و پزشكان از علاج من نااميد شدند. ولى عنايت و لطف حق مرا شفا داد و از بند مرگ نجات يافتم. پس از رهايى از بيمارى و بازيافتن سلامتى حس كردم همه حافظه و معلوماتم را از دست داده ام و حتى كلمه اى از علم و دانش در خاطرم نيست و به بى سوادى مادرزاد تبديل شدم.

هنگام سحر برخاستم و به حرم مطهر اميرمؤمنان على (ع) مشرف شدم و به محضر الهى و ملكوتى حضرت عرضه داشتم: با چه رويى به ايران بازگردم. من چهل سال در دانشگاه شما اهل بيت عليهم السلام شاگردى كردم تا به مقامات عالى علمى رسيدم و اميدم اين بود كه از دانش و علمم براى خدمت به اسلام بهره گيرم. اكنون يك پارچه جهل و نادانى ام. شما اى برگزيده حق، اى باب مدينه علم پيامبر! اى مشكل گشاى مشكل داران! بر

ص:56

من مپسند كه آبرويم از دست برود. بر اثر شدت توسل، خسته و درمانده شدم و خوابم برد. ديدم مرا به محضر حضرت على (ع) بردند. امام به من فرمود: جمال! ناراحتى؟ عرضه داشتم: آرى، سخت ناراحت و رنجيده خاطرم. ظرفى از عسل برابر حضرت بود. قاشقى از آن به من مرحمت فرمود و گفت: از اين عسل بخور كه مشكلت حل مى شود. من هم به فرمان مولايم از آن عسل خوردم. هنگامى كه بيدار شدم، حس كردم تمام كتاب هاى شيعه در سينه من است»(1)

لطف على (ع) و بركت مالى

عالم متقى، مرحوم «حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى» نقل فرمود: «هنگامى كه پدرم، مرحوم «حاج شيخ محمد على» از نجف اشرف به هندوستان مسافرتى كرد، من و برادرم، شيخ احمد، شش هفت ساله بوديم. اتفاقاً سفر پدرم طولانى شد طورى كه آن مبلغى كه براى مخارج به مادر ما سپرده بود، تمام شد. طرف عصر از گرسنگى گريه مى كرديم و به مادر خود مى چسبيديم. مادرم به من و برادرم گفت: وضو بگيريد. سپس لباس ما را طاهر كرد و ما را از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس على (ع) شديم. مادرم گفت: من در ايوان مى نشينم. شما به حرم برويد و به حضرت على (ع) بگوييد: پدر ما نيست و ما امشب گرسنه ايم. پس از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما تدارك كنم.

ما وارد حرم شديم. سر به ضريح گذاشتيم و عرض كرديم: پدر ما


1- اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين، حسين انصاريان، صص 5٧٢ - 5٧5.

ص:57

نيست و ما گرسنه هستيم. دست خود را داخل ضريح كرديم و گفتيم: خرجى بدهيد تا مادرمان شام تدارك كنند. مقدارى گذشت. اذان مغرب را گفتند و صداى «قد قامت الصلاة» شنيديم. من به برادرم گفتم: حضرت على (ع) مى خواهند نماز بخوانند. (به خيال بچگى گفتم كه حضرت نماز جماعت مى خوانند) . پس گوشه اى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم. ساعتى كه گذشت، شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود: به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بيايد، هر چه لازم داشتيد، به فلان محل (بنده فراموش كردم نام محلى را كه حواله فرمودند) مراجعه كن. مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت، به بهترين وجهى مانند اعيان و اشراف زادگان نجف معيشت ما اداره مى شد تا پدرم از مسافرت برگشت»(1)

خبر دادن از سرزمين كربلا و واقعه آن

«محدّث عاملى» در «اثبات الهداة» از «ابن عباس» چنين روايت مى كند: «هنگامى كه اميرمؤمنان على (ع) به جانب صفيّن مى رفت، من با او بودم. هنگامى كه در كنار نينوا - كه شط فرات است - پياده شد، با صداى بلند فرمود: اى ابن عباس! آيا اين مكان را مى شناسى؟ عرض كردم: اى اميرمؤمنان! نمى شناسم. فرمود: اگر چنان كه من مى شناسم، تو هم مى شناختى، از اين مكان نمى گذشتى تا تو هم مثل من گريه كنى.

ابن عباس مى گويد: آن گاه على (ع) مدتى طولانى گريست تا محاسنش


1- داستان هاى شگفت، ص ٣٧.

ص:58

از اشك چشمش تر شد و ما هم با او مى گريستيم و او مى فرمود: آه، آه، مرا چه كار با ابوسفيان؟ مرا چه كار با آل حرب(1)، حزب شيطان و سران كفر. صبر كن اى اباعبدالله كه پدرت مثل آنچه تو خواهى ديد، ديده است.

سپس فرمود: و اين زمين كرب (اندوه) و بلاست. حسين با نوزده مرد كه همه از فرزندان من و فاطمه هستند، در آن دفن مى شوند»(2)


1- حرب نام پدر ابوسفيان است.
2- سيماى پر فروغ، سيد اصغر ناظم زاده قمى، صص ١45و١46؛ به نقل از: اثبات الهداة، ج 4، ص454.

ص:59

فصل چهارم: فضايل و كرامات حضرت فاطمه عليها السلام

اشاره

ص:60

حضرت «فاطمه عليها السلام» روز جمعه بيستم ماه جمادي الثانى سال پنجم بعثت در «مكه» ديده به جهان گشود. كنيه ايشان، «امّ الحسن» ، «امّ الحسين» ، «امّ الائمه» و «ام ابيها» است. برخى از مشهورترين القاب ايشان نيز «زهرا» ، «بتول» ، «صديقه كبرى» ، «مباركه» ، «عذراء» ، «طاهره» و «سيدة النساء» است. پدر ايشان، رسول اكرم، «محمد بن عبدالله» ، پيامبر عظيم الشأن اسلام (ص) و مادر ايشان، «خديجه كبرى» ، است. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص ١٠5) عمر آن بزرگوار هجده سال بود و بنابر قولى در سوم جمادى الثانى سال يازدهم هجرت، در مدينه شهيد شد. (زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، ص ٣٧) على (ع) ، جايگاه مزار فاطمه عليها السلام را با زمين يكسان كرد تا مزارش شناخته نشود (مقتل الحسين (ع) ، ج ١، ص ٨6) و به روايتى، صورت چند قبر را بنا كرد تا مزار واقعى ايشان مشخص نشود.

(منتهى الآمال، ج ١، ص ٣٠4)

ص:61

مائده آسمانى و استجابت دعا

در يكى از روزهاى سخت زندگى كه گرسنگى بر خاندان پيامبر فشار آورده بود، حضرت فاطمه عليها السلام وضو گرفت و پس از خواندن دو ركعت نماز، در دعايش از خداوند خواست تا براى اهل بيت پيامبر، مائده اى بفرستد. ناگهان ظرفى از غذا و طعام بهشتى نازل شد كه بوى آن، خانه على (ع) را معطر ساخت. امام پرسيد: «اين غذا از كجا آمده است؟» فاطمه عليها السلام پاسخ داد: «از سوى پروردگار است» . رسول خدا (ص) فرمود: «سپاس خداوندى را كه دخترى همچون مريم به من عطا كرد»(1)

سلام خدا و نزول فرشتگان بر زهرا عليها السلام

در يكى از شب هاى جمعه، هنگام سحر، فرشتگان الهى، «جبرئيل» ، «اسرافيل» و «ميكائيل» بر حضرت زهرا عليها السلام نازل شدند و ديدند كه دختر پيامبر مشغول نماز است. همه ايستادند تا نماز حضرت تمام شد. آن گاه دسته جمعى به حضرت سلام كردند و گفتند: «خداوند بزرگ به شما


1- احقاق الحق، قاضى نور الله شوشترى، ج ١٠، ص ٣٢٢.

ص:62

سلام مى رساند» . فاطمه پاسخ داد: «سلام از آن خداست و از اوست سلام و به سوى اوست. و بر شما اى فرشتگان خدا، سلام و درود باد!»(1)

اثر و بركت جامه زهرا عليها السلام

فاطمه عليها السلام از زن «زيد» يهودى مقدارى جو قرض گرفت و در مقابل، جامه اى را نزد او گرو گذاشت. از بركت جامه زهرا عليها السلام، خانه يهودى نورباران شد. وقتى زيد يهودى به خانه اش آمد و آنجا را غرق نور ديد، با شگفتى از همسرش پرسيد: «اين نور در خانه ما از چيست؟» آن زن پاسخ داد: «اين نور كه مى بينى، از جامه فاطمه عليها السلام، دختر پيامبر است» . زيد يهودى با شنيدن اين سخن بى درنگ ايمان آورد و مسلمان شد. پس از او، زنش و همسايگانش تا هشتاد نفر نيز به دين اسلام گرويدند(2)

فاطمه عليها السلام، همراز مادر

پس از ازدواج خديجه با پيامبر، زنان مكه با خديجه قطع رابطه كردند. خديجه از تنهايى احساس ناراحتى مى كرد تا اينكه دوران باردارى او فرا رسيد. در آن روزها، فاطمه عليها السلام از درون رحم مادر با او سخن مى گفت و او را به صبر سفارش مى كرد. در يكى از روزها، هنگامى كه خديجه با فرزندش، فاطمه عليها السلام گفت وگو مى كرد، پيامبر بر او وارد شد و پرسيد: «با چه كسى سخن مى گويى؟» خديجه پاسخ داد: «جنينى كه در رحم دارم،


1- فرهنگ سخنان فاطمه عليها السلام، محمد دشتى، ص ٣١١؛ دلائل الامامه، ابوجعفر محمد طبرى، ص٢٨؛ عوالم العلوم، علامه بحرانى، ج ١١، ص ١٩٠.
2- مناقب آل ابى طالب، ابن شهر آشوب، ج ٣، ص ٣٣٧.

ص:63

با من سخن مى گويد و مونس تنهايى من است» . پيامبر فرمود: «اى خديجه عليها السلام! جبرئيل اكنون به من خبر مى دهد كه اين فرزند، دختر است و امامان پاك از نسل او پديدار خواهند گشت و آنان، جانشينان من در زمين خواهند بود»(1)

بركت دستان فاطمه

عليها السلام

از «جابر بن عبدالله» نقل كرده اند: «رسول خدا (ص) كه چند روزى بود غذايى نخورده بود، به خانه همسرانش سر زد. هيچ كدام غذايى نداشتند. سرانجام به سراغ دخترش، فاطمه عليها السلام رفت و فرمود: دخترم، غذايى دارى كه من تناول كنم؛ زيرا گرسنه ام؟ فاطمه عليها السلام گفت: نه به خدا سوگند. هنگامى كه رسول خدا (ص) از پيش فاطمه عليها السلام رفت، زنى از همسايگانش دو قرص نان و مقدارى گوشت براى فاطمه عليها السلام هديه آورد. حضرت آنها را گرفت و در ظرفى گذاشت. سپس روى آنها را پوشاند و گفت: به خدا سوگند، رسول الله (ص) را بر خودم و فرزندانم مقدّم مى دارم! اين در حالى بود كه همه اهل خانه گرسنه بودند. حضرت زهرا عليها السلام، حسن و حسين عليهما السلام را به دنبال پيامبر فرستاد و از او خواست تا به خانه ايشان بيايد.

آن گاه كه پيامبر آمد، فاطمه عليها السلام گفت: فدايت شوم. خداوند چيزى براى ما فرستاده است و من آن را براى شما ذخيره كرده ام. پيامبر فرمود: آن را بياور. ايشان ظرف غذا را نزد آن حضرت آورد. هنگامى كه پيامبر سر


1- امالى، محمد بن على بن بابويه شيخ صدوق ، ص ٢5٣.

ص:64

ظرف را برداشت، پر از نان و گوشت بود. هنگامى كه فاطمه عليها السلام آن ظرف را ديد، تعجب كرد و فهميد اين بركت و نعمتى است از سوى خدا. پس شكر خدا را به جا آورد و بر پيامبر درود فرستاد. پيامبر فرمود: دخترم اين غذا را از كجا آورده اى؟ فاطمه عليها السلام گفت: اين هديه اى از سوى خداست. خداوند هر كس را بخواهد، بى حساب روزى مى دهد! پيامبر نيز شكر خدا را به جا آورد و اين جمله را فرمود: شكر مى كنيم خدايى را كه تو را شبيه مريم، بانوى زنان بنى اسرائيل قرار داد. سپس پيامبر كسى را به سراغ على (ع) فرستاد. او نيز آمد و همگى از آن غذا خوردند. بقيه همسران پيامبر نيز از آن غذا خوردند و همگى سير شدند، درحالى كه هنوز ظرف غذا پر بود. فاطمه عليها السلام مى گويد: من از آن [غذا] براى همه همسايگان فرستادم و خدا در آن، بركت و خير زيادى قرار داد.(1)

ملائكه، خدمت گزاران زهرا عليها السلام

پيامبر اكرم (ص) ، «ابوذر غفارى» را به خانه دخترش، فاطمه عليها السلام فرستاد تا على (ع) را نزد آن حضرت فرابخواند. ابوذر وارد خانه على (ع) شد و ديد آسياب دستى فاطمه عليها السلام، خود به خود و بدون اينكه كسى نزد آن باشد، مى چرخد و گندم يا جو آرد مى كند. پس از ديدن اين ماجراى شگفت انگيز خدمت على (ع) رفت و گفت: «رسول خدا (ص) شما را پيش


1- زندگانى حضرت فاطمه زهرا عليها السلام، ناصر مكارم شيرازى، صص ٣٢٠ - ٣٢٢؛ به نقل از: كشاف زمخشرى، ذيل آيه ٣٧ آل عمران؛ در قصص الانبياء، ثعلبى، ص 5١٣ و بحارالانوار، ج 4٣، صص 6٨ و 6٩ نيز عين اين داستان نقل شده است.

ص:65

خود خواسته است» . على (ع) و ابوذر خود را به پيامبر رساندند. ابوذر نزد پيامبر از آن صحنه شگفت انگيز سخن به ميان آورد. پيامبر كه آثار حيرت را در چهره ابوذر ديد، خطاب به او فرمود: «اى اباذر! از اين كار تعجب نكن؛ زيرا براى خداوند در زمين، فرشتگان سيّارى هستند كه خدمت رسانى و كمك به آل محمد (ص) به آنها واگذار شده است»(1)[و آنها هميشه در خدمت خاندان و عترت من هستند].


1- مناقب آل ابى طالب، ج ٣، ص ٣٣٧؛ بحارالانوار، ج 4٣، ص 45.

ص:66

ص:67

فصل پنجم: فضايل و كرامات امام حسن (ع)

اشاره

ص:68

نام مبارك ايشان، «حسن» ، كنيه اش، «ابومحمد» و القابش، «مجتبى» ، «سيّد» و «سبط اكبر» است. پدر بزرگوار ايشان، اميرالمؤمنين، على (ع) و مادر گرامى اش، فاطمه زهرا عليها السلام است. در شب پانزدهم ماه مبارك رمضان سال سوم هجرى قمرى در «مدينه منوره» متولد شد. مدت امامت اين امام بزرگوار، ده سال (از سال 4٠ تا 5٠ه. ق) و عمر شريفش 4٧ سال بود. سرانجام در ٢٨ صفر سال 5٠ه. ق، با تحريك «معاويه» ، به دست همسر خود، مسموم و شهيد شد. محل دفن ايشان، «قبرستان بقيع» در «مدينه طيبه» واقع است. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص ١٧5-١٩٠)

ص:69

نيايش پذيرفته

مردم كه از ستم «زياد بن ابيه» به تنگ آمده بودند، پيش امام مجتبى (ع) از او شكايت كردند. امام نيز دست به دعا برداشت و او را نفرين كرد و فرمود: «خدايا! انتقام ما و شيعيانمان را از زياد بن ابيه بگير و عذاب خود را به او بنما، به راستى كه تو بر هر چيزى توانا هستى» . در آن هنگام، خراشى در انگشت شست دست او پديدار شد و زخم تمام دستش را تا گردن فرا گرفت. سپس ورم كرد و سبب مرگ زياد شد.(1)

پاداش احسان

امام مجتبى (ع) به قصد زيارت حج، با پاى پياده از «مدينه» به «مكه» مى رفت. پاهاى حضرت در راه ورم كرد. به امام گفتند: «اگر سواره برويد، زخم پاهايتان خوب خواهد شد» ، ولى امام فرمود: «هرگز! به منزلگاه كه رسيديم، مرد سياه چرده اى نزد ما خواهد آمد كه روغنى به همراه دارد. آن روغن، دواى اين درد است. آن را به هر قيمتى، از او


1- مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص ١٠.

ص:70

بخريد» . پس از مدتى، آن مرد سياه چهره از دور نمايان شد. امام به غلام خود فرمود: «نزد او برو و آن روغن را از او خريدارى كن» . مرد سياه به غلام امام گفت: «روغن را براى چه مى خواهى؟» غلام گفت: «براى امام مى خواهم» . مرد گفت: «مرا نزد او ببر» . وقتى خدمت امام رسيد، گفت: «اى فرزند رسول خدا (ص) ، من از دوست داران شما هستم و در عوض اين دارو، هرگز از شما پولى نمى گيرم، ولى از شما مى خواهم دعا كنيد تا خدا به من پسر سالمى هديه فرمايد كه دوست دار شما خاندان پيامبر (ص) باشد؛ زيرا زايمان همسرم نزديك است» . امام فرمود: «وقتى به خانه برگردى، خدا به تو پسرى سالم و بى عيب هديه داده است» . وقتى مرد سياه چهره به خانه اش بازگشت، ديد پسرى زيبا در آغوش همسرش هست.(1)

رويش زندگى

امام مجتبى (ع) در يكى از سفرها، با مردى از فرزندان «زبير» هم سفر شد. در ميان راه به منزلگاهى رسيدند و براى برداشتن آب و استراحت توقف كردند. همراهان ايشان زير نخل خشكيده اى، فرشى براى امام پهن كردند و امام روى آن نشست. آن مرد نيز پارچه اى كنار امام پهن كرد و بر آن نشست. وقتى چشم مرد به آن نخل خشكيده افتاد، گفت: «كاش اين نخل خشك خرما مى داد و كمى خرما مى خورديم» . امام مجتبى (ع) خطاب به او فرمود: «خرما مى خواهى؟» در پاسخ گفت: «آرى» .


1- بحارالانوار، ج 4٣، ص ٣٢4.

ص:71

امام دست به سوى آسمان دراز كرد و دعا فرمود. در اين هنگام، درخت خرما در عين ناباورى حاضران سبز شد، برگ درآورد و خرماى اعلايى داد.(1)

آگاهى از اسرار

«حُذَيفه يَمانى» روايت كرده است كه روزى اصحاب نزديكى هاى كوه «حِرا» گرد پيامبر اكرم (ص) نشسته بودند كه امام حسن (ع) در حالى كه كودك خردسالى بود، پيش آمد. پيامبر به گونه اى خاص او را نگاه مى كرد و چشم از او بر نمى داشت. سپس فرمود: «بدانيد كه حسن پس از من، پيشوا و راهنماى شما خواهد بود. او هديه اى از خدا براى من است. درباره من، شما را آگاه خواهد كرد و مردم را با آثار علم من آشنا خواهد ساخت. سيره و روش زندگانى مرا زنده خواهد كرد؛ زيرا رفتار او مانند رفتار من است. خدا به او عنايت دارد. خدا رحمت كند كسى را كه او را واقعاً بشناسد و به پاس احترام من به او نيكى كند» . در همين هنگام، مرد بيابان نشينى با عصبانيت و چماقى در دست وارد شد و فرياد كشيد: «كدام يك از شما محمد است؟» اصحاب برخاستند و با تندى جوابش را دادند، ولى پيامبر (ص) فرمود: «صبر كنيد» . عرب دوباره فرياد زد: «من دشمن تو بودم و اكنون دشمنى ام بيش تر شده است. تو كه ادعاى پيامبرى مى كنى، نشانه ات چيست؟» پيامبر (ص) با آرامش پاسخ داد: « اگر خواستى، نشانه هايم را فرزند خردسالم، حسن به تو نشان خواهد


1- مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص ٩٠.

ص:72

داد» . مرد عرب به گمان اينكه مسخره شده است، با عصبانيت بيشترى گفت: «خودت نمى توانى پاسخ دهى، اين بچه خردسال را بهانه مى كنى؟» امام مجتبى (ع) به اشاره پيامبر برخاست و اشعار زيبايى را با اين مضمون خواند: «تو از انسان نادان يا فرزند نادانى پرسش نمى كنى، بلكه تو در برابر انسانى آگاه و دانشمند هستى و تويى كه گرفتار نادانى هستى. حال كه چنين گرفتار نادانى هستى، پاسخ پرسشت و داروى دردت نزد من است. هر چه مى خواهى، بپرس كه من درياى بى كران دانشم و آن را از پيامبر به ارث برده ام» . سپس فرمود: «از حق خودت تجاوز كردى، ولى به زودى ايمان خواهى آورد» . سپس هدف آن مرد عرب را از آمدن به نزد پيامبر بيان كرد؛ زيرا او مى خواست اين امر را بهانه اى براى كشتن پيامبر قرار دهد. امام مجتبى (ع) پرده از اسرار او برداشت و فرمود: «شبانه از خانه ات بيرون آمدى، ولى توفان شديدى درگرفته بود و تو توان حركت نداشتى. ستارگان ديده نمى شدند و نمى توانستى راهت را پيدا كنى. توفان، تو را آزرده ساخت و اينك هم توانى برايت نمانده است» . مرد كه با شگفتى تمام به سخنان اديبانه و عالمانه امام مجتبى (ع) گوش مى داد، پرسيد: «اى پسر! اين چيزها را از كجا دانستى؟ تو اسرارى را كه در دلم نهفته بود، آشكار ساختى. گويى همراه من بوده اى. تو غيب مى دانى! چگونه بايد مسلمان شوم؟» امام مجتبى (ع) در حضور بزرگانى چون پيامبر اكرم (ص) ، على (ع) و اصحاب، اسلام آوردن را به او ياد داد. آن مرد بيابان نشين، اسلام آورد و

ص:73

به قبيله اش بازگشت. چند روز بعد، به همراه بسيارى از بستگانش براى مسلمان شدن بازگشت. از آن روز، درباره آن كودك مى گفتند: «حسن، هديه اى است كه خدا به ما داده و مانندش را هيچ كس به ما ارزانى نداشته است»(1)


1- بحارالانوار، ج 4٣، صص ٣٣٣ - ٣٣5 با گزينش .

ص:74

ص:75

فصل ششم: فضايل و كرامات امام حسين (ع)

اشاره

ص:76

نام آن بزرگوار، «حسين» است كه آن را پروردگار عالم برگزيد. آن حضرت در سوم شعبان سال چهارم هجرى قمرى به دنيا آمد. مشهورترين كنيه ايشان، «ابوعبدالله» است و مشهورترين القاب شريف ايشان، «سيد الشهداء» ، «المظلوم» ، «سبط» ، «شهيد» و «سعيد» . پدر بزرگوار ايشان، على (ع) و مادر گرامى اش، حضرت فاطمه عليها السلام است. آن حضرت 5٧ سال زيست. مدت امامت ده ساله آن بزرگوار با خلافت زمام داران ستمگر اموى، «معاويه» و «يزيد» هم زمان بود. سرانجام در دهم محرم الحرام سال 6١ه. ق، در «كربلا» به دست لشكريان «يزيد بن معاويه» شهيد شد. (ر. ك: تاريخ چهارده معصوم عليهم السلام، محمدباقر مجلسى، ص 4٧5؛ زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، ص ٧٣)

ص:77

دسته گل ياس

يكى از زنان دانشمند به نام امّ سليم كه با كتاب هاى آسمانى مانند تورات و انجيل بسيار آشنا بود، پس از آنكه محضر پيامبر اكرم (ص) ، اميرالمؤمنين (ع) و امام مجتبى (ع) رسيده و معجزات آن بزرگواران را ديده بود، خدمت امام حسين (ع) رسيد. ايشان مى گويد: «بعد از آنكه خدمت امام حسين (ع) رسيدم، اوصاف و نشانه هاى آن حضرت را همان گونه كه در كتاب هاى آسمانى خوانده بودم، در ايشان مشاهده كردم. ولى چون [به ظاهر] كودكى كوچك بود، متحيّر شدم كه چگونه از ايشان نشانيۀ امامت و معجزه بخواهم. در هر صورت نزديك آن حضرت شدم؛ درحالى كه آن حضرت بر لبه سكوى مسجد نشسته بود، عرض كردم: شما چه كسى هستيد؟ آن حضرت فرمود: من گمشديۀ توام اى امّ سليم. من خليفه اوصياى خداوندم. من پدر نُه امام هادي ام. من جانشين برادرم امام حسن مجتبى (ع) و خليفيۀ او هستم و او خليفيۀ پدرم حضرت على بن ابى طالب (ع) و ايشان خليفه رسول خدا (ص) مى باشند» . امّ سليم مى گويد: «من از گفتار و بيان امام حسين (ع) در آن زمان

ص:78

كودكى، بسيار متعجّب و شگفت زده شدم. عرض كردم كه علامت و نشانيۀ درستى گفتار شما چيست؟» آن حضرت فرمود: «چند عدد ريگ از روى زمين بردار و به من بده» . چند عدد ريگ از روى زمين برداشتم و به ايشان دادم. آن حضرت سنگ ها را در كف دستان مبارك خود قرار داد و آنها را به هم ماليد تا تمامشان پودر شد. سپس آنها را خمير كرد و انگشتر مبارك خود را بر آن زد و نقش انگشتر بر خمير نمايان گرديد. سپس فرمود: «اى امّ سليم، خوب در آن دقت كن، ببين چه مى بينى؟» وقتى خوب دقت كردم، ديدم اسامى مبارك پيامبر اكرم (ص) ، اميرالمؤمنين، امام حسن، امام حسين و نُه فرزندش عليهم السلام به همان ترتيبى كه در كتاب هاى آسمانى خوانده و ديده بودم، در آن است به همين خاطر بيش از اندازه تعجب كردم و با خود گفتم كه چه نشانه ها و علامت هاى بزرگ و ارزشمندى برايم آشكار شد؟ سپس عرض كردم: «اى مولاى من! چنانچه ممكن است علامت ديگرى نيز به من نشان بدهيد» . امام حسين (ع) تبسمى كرد، درحالى كه نشسته بود، بلند شد و ايستاد، سپس دست شريف خود را به سمت آسمان بالا برد؛ ناگهان ديدم همانند عمود و ستونى آسمان ها را شكافت و از چشم من ناپديد شد. من فرياد كشيدم و بيهوش افتادم. پس از لحظه اى به هوش آمدم و چشم هاى خود را بازكردم. ديدم امام حسين (ع) دسته گل ياس در دست مبارك دارد و بر صورت و بينى من مى گذارد. تا امروز كه سال ها از آن واقعه گذشته،

ص:79

هنوز بوى آن گل ياس برايم باقى مانده است. سپس عرض كردم: «اى سرور من، وصى و خليفيۀ شما كيست؟» امام حسين (ع) فرمود: «هر كس كه مانند من و گذشتگان من، چنين كارى را انجام دهد» (1)

براى او عبرت قرار بده

حضرت امام موسى بن جعفر (ع) مى فرمايد: «مردى روزى كه بسيار خشن بود، به امام حسن و امام حسين عليهما السلام برخورد كرد، درحالى كه آن بزرگواران كودك بودند. امام حسين (ع) نگاه تندى به آن مرد كرد. آن مرد دستش را بلند كرد تا به صورت امام حسين (ع) بزند. امّا خداوند دستش را از كتف خشك كرد. دست چپش را هم بلند كرد تا به صورت آن حضرت بزند، آن هم خشك شد. پس آن مرد عرض كرد: به حق جد و پدرتان از شما مى خواهم كه خدا را بخوانيد تا من آزاد شوم [و شفا بگيرم]. حضرت ابا عبدالله (ع) اين گونه دعا كرد: اللّهمّ أطلقه، واجعل له فى هذه عبرة، واجعل ذلك حجّة عليه. خدايا او را آزاد كن و براى او در اين [امر] عبرت قرار ده و آن را براى او حجت قرار ده. پس خداوند دو دست او را آزاد كرد [و شفا داد]»(2)


1- عجايب و معجزات شگفت انگيز چهارده معصوم عليهم السلام، ص ٢٠٩.
2- إثبات الهداة، ج٢، ص5٨٣ چاپ قديم با اندكى تصرف . صاحب كتاب «إثبات الهداة» از قول مرحوم راوندى مى گويد: «وكان الحسين ع مع فرعون هذه الاُمة فمدّ يده ليضربه إلى آخر» .

ص:80

مخلوقات، فرمانبران اهل بيت عليهم السلام

در كتاب «مناقب» نوشته شده است: «زراريۀ بن اعين گويد كه از مولايم امام صادق (ع) شنيدم كه از پدران گرامش نقل مى فرمود: روزى امام حسين (ع) به عيادت بيمارى رفت كه در تب شديدى مى سوخت. وقتى آن حضرت وارد خانيۀ بيمار شد، تب او قطع گرديد. بيمار به امام حسين (ع) عرض كرد: «به راستى، به حقانيت آن مقامى كه به شما عطا شده راضى شدم. تب از شما فرار مى كند؟ امام حسين (ع) فرمود: والله ما خلق الله شيئاً إلاّ وقد أمره بالطاعة لنا. به خدا سوگند هيچ چيزى را نيافريده، جز آنكه به او دستور داده تا در فرمان ما [اهل بيت عليهم السلام] باشد. آن گاه مى گويد: ما صدايى را شنيديم، ولى شخصى را نمى ديديم كه مى گفت: لبّيك. و امام حسين (ع) فرمود: أليس أميرالمؤمنين (ع) أمرك أن لاتقربي إلاّ عدوّاً أو مذنباً لكى تكونى كفارةً لذنوبه، فما بال هذا؟(1)مگر اميرمؤمنان على (ع) به تو دستور نداده كه نزديك نشوى جز به دشمن و شخص گنهكار تا كفّارة گناهان او باشى؟ گناه اين شخص چيست؟

چكيده اى از ابر رحمت امام حسين (ع)

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب «تهذيب الأحكام» مى نويسد: «ايّوب بن اعين گويد كه امام صادق (ع) فرمود: زنى در بيت الله الحرام مشغول طواف كعبه


1- قطره اى از درياى فضائل اهل بيت عليهم السلام، ج٢، ص4٩6؛ بحارالانوار، ج44، ص١٨٣؛ مناقب آل ابى طالب، ج4، ص5١.

ص:81

بود. پشت سرش هم مردى بود. زن بازوى خود را از چادر بيرون آورد و آن مرد هم دستش را روى بازوى زن گذاشت. خداوند توانا دست آن مرد را روى بازوى زن چسبانيد. حاجيان از اين امر آگاه شدند و از طواف بازماندند. كار به جايى رسيد كه نزد امير فرستادند. مردم اجتماع كردند و فقيهان را هم فرا خواندند تا حكم آن را بپرسند. پاسخ فقيهان اين بود كه بايد دست اين مرد را بريد؛ چرا كه او جنايت كرده است. حاكم گفت: آيا اينجا از فرزندان پيامبر خدا، محمد مصطفى (ص) كسى نيست؟ گفتند: چرا، همين امشب امام حسين (ع) وارد [مكّه] شده است. امير شخصى را نزد امام حسين (ع) فرستاد تا حضرتش تشريف فرما شود؛ آن حضرت تشريف آورد. امير عرض كرد: ببين اين دو نفر چه كار كرده اند؟ ! امام حسين (ع) رو به قبله ايستاد و دستان مباركش را به سوى آسمان بلند كرد و مدت زيادى مشغول دعا شد. سپس نزد آن دو آمد و دست مرد را از بازوى زن جدا كرد. امير گفت: آيا اين مرد را به سبب اين كار مجازات نمى كنى؟ حضرت فرمود: نه»(1)

آگاهى وسيع امام (ع)

امام حسين (ع) در برخى از روزها، غلامانش را براى آبيارى مزارع به خارج مدينه مى فرستاد كه به آنها فرموده بود روز پنجشنبه براى اين كار


1- قطره اى از درياى فضائل اهل بيت عليهم السلام، ج٢، ص4٩6؛ به نقل از مناقب آل ابى طالب، ج4، ص5١؛ بحارالأنوار، ج44، ص١٨٣؛ جلاء العيون، ص٣٠٣.

ص:82

مناسب است و روزهاى ديگر راهزنان آنان را غارت كرده، خواهند كشت. غلامان به توصيه امام عمل نكردند و از مدينه خارج شدند. ازاين رو راهزنان آنان را غارت كردند و كشتند. حضرت سيّد الشهداء (ع) در همان ساعت نزد والى مدينه رفت. والى مدينه عرض كرد: «به من خبر دادند دوستان و غلامان تو كشته شدند! خداوند به شما اجر بدهد» . امام حسين (ع) فرمود: « أما إنّى أدلّك علي من قتلهم، فاشدد يدك بهم؟» ؛ «آيا به تو بگويم چه كسانى آنها را كشته تا آنها را گرفته و مجازات كنى؟» عرض كرد: «آيا آنها را مى شناسى؟» امام فرمود: «آرى، همان گونه كه شما را مى شناسم» . سپس به مردى كه در مجلس حضور داشت، اشاره كرد و فرمود: «اين هم با آن دزدان بوده است» . پس آن مرد گفت: «اى پسر رسول خدا چگونه مرا مى شناسى كه من با آنها بودم؟ ! درحالى كه شما در آن حوالى نبوديد و حضور نداشتيد» ! حضرت فرمود: «اگر هميۀ جزئيات را بگويم، آيا تصديق مى كنى» ؟ آن مرد گفت: «آرى حتماً تصديق مى كنم» . پس امام حسين (ع) فرمود: «خارج شديد از مدينه، درحالى كه با فلانى و فلانى بوديد و بين شما، چهار نفر از دوستان والى بود و بقيه شما از اهل حُبشان (تيره اى از سودان) بودند كه در مدينه ساكن هستند» . والى به آن مرد گفت: «راست بگو و الا به خداى قبر و منبر (مرقد مطهر و منبر پيامبر اكرم (ص)) هر آينه گوشت بدنت را با تازيانه جدا كنم» . آن مرد گفت: «به خدا سوگند امام حسين (ع) راست مى گويد؛ به

ص:83

گونه اى كه گويا با ما بوده است» . پس والى همه آن دزدان را جمع كرد و همگى اقرار كردند. پس گردن همه آنان را زد.(1)پرده از چشم من برداشته شد امام حسين (ع) هنگام جنگ، بعضى را مى كشت و از بعضى مى گذشت. سببش را پرسيدند، فرمود: «پرده از چشمم برداشته شده است؛ پس مى بينم نطفه ها كه در صلب هاست تا روز قيامت. پس هر مردى كه در صلب او مؤمنى هست او را نمى كشم» . امام زين العابدين (ع) فرمود: «ديدم مردى را كه نيزه به پهلوى پدرم زد، امّا پدرم هيچ متعرض او نشد. چون امامت به من منتقل شد، دانستم كه در صلب اين كافر مردى بود كه محب ما اهل بيت عليهم السلام بود»(2)

خدايا! به او در دنيا آتش را بچشان

روز عاشورا چون «ابن جويريه مزنى» آتش را در خندق ها ديد، دست بر دست زد و فرياد كشيد: «اى حسين و اى ياران حسين! بشارت باد شما را به آتش دوزخ. به تحقيق كه شتاب كرده ايد به آتش» . امام (ع) فرمود: «اين مرد كيست كه اين سخن را مى گويد» ؟ عرض كردند: «ابن جويريه مزنى است» . حضرت او را اين گونه نفرين كرد: «خداوندا! به او عذاب آتش را در دنيا بچشان» . در آن حال اسب آن معلون رميد و او را در همان خندق انداخت و


1- دلائل الإمامة، ص١٨5.
2- تذكرة الشهداء، ص٣٢5.

ص:84

آتش كارش را ساخت. امام (ع) فرمود: « الله اكبر! من دعوة ما اسرع اجابتها»(1)؛ «الله اكبر، چه زود اين نفرين اثر نمود» . اين ملعون كيست؟ «تميم بن حصين فزارى» ملعون به امام حسين (ع) گفت: «اى حسين و اى لشكر حسين! آيا نمى بينيد كه آب فرات مانند شكم ماهى مى درخشد؟ ! به خدا قسم كه قطره اى از اين آب را به شما نخواهيم داد تا از تشنگى بميريد» . امام (ع) فرمود: «اين ملعون كيست» ؟ عرض كردند: «تميم بن حصين است» . فرمود: «اين مرد و پدرش از اهل جهنمند» . پس اين گونه نفرين كرد: «خدايا! اين ملعون را از تشنگى بكش» . در آن حال عطش بر آن ملعون غالب شد و از اسب افتاد و زير دست و پاى مركبان پايمال گرديد و به جهنم واصل شد. در روايت ديگرى است كه امام حسين او را اين گونه نفرين كرد: خدايا او را بكش درحالى كه تشنه باشد و هرگز او را نيامرز» . حميد بن مسلم گفت: «بعد از واقعه كربلا اين ملعون مريض شد و من به عيادتش رفتم. به خدا سوگند او را ديدم كه آن قدر آب مى خورد تا شكمش پر مى شد. بعد آب ها از دهانش خارج مى شد و فرياد العطش العطش او بلند مى شد. دوباره آب بسيار مى خورد و از تشنگى برخود مى پيچيد. تا آنكه به همين حالت به جهنم واصل گرديد»(2)


1- تذكرة الشهداء، ص٢٨١.
2- تاريخ طبرى، ج5، ص4١٢؛ تاريخ نويسان در عاقبت آن ملعون اختلاف كرده اند كه آيا در كربلا به جزاى اعمالش رسيد يا پس از آن.

ص:85

عاقبت بى حرمتى و جسارت

ملعونى گفت: «اى حسين! پسر فاطمه! تو را با پيغمبر چه نسبت و قرابتى است كه ديگران ندارند و چه حرمتى دارى كه ديگران ندارند؟ !» (به روايت صدوق قدس سره، در كتاب «مجالس» اين ملعون همان محمّد بن اشعث بود) . آن بزرگوار آيه اى از قرآن خواند كه دليل قرابتش به پيغمبر (ص) بود. پس بر او اين گونه نفرين كرد: «خداوندا! بنما در همين روز به اين ملعون، خوارى را و بعد از اين روز عزت مده» . او براى قضاى حاجت رفت؛ عقربى بر اسافل اعضايش زد و در پليدى خود دست و پا مى زد، درحالى كه عريان بود و همچنان فرياد مى زد تا به جهنم واصل شد.(1)

اثر خون امام حسين (ع)

«سِبط بن جوزى» در كتاب «تذكرة الخواص» نقل كرده است كه «هِلال بن ذَكْوان» گفت: «دو ماه يا سه ماه پس از شهادت امام حسين (ع) از نماز صبح تا غروب آفتاب، ديوارها آغشته به خون بود» . همچنين گفت: «ما به سفرى رفته بوديم و بارانى به ما نازل شد كه اثرش مانند خون در لباس هاى ما باقى ماند» .(2)

جوشش خون

«جعفر بن سليمان» گفته است: «خاله ام، «امّ سَلَمه» برايم نقل كرد


1- تذكرة الشهداء، ص٢٨٢؛ اثباة الهداة، ج٢، ص5٧4 چاپ قديم
2- تذكرة الخواص، سبط ابن جوزى، ص ١55.

ص:86

و گفت: وقتى حسين (ع) به شهادت رسيد، مانند خون بر خانه ها و ديوارها باريد»(1)

ذكرگويى در و ديوار

يكى از فضلا از «حضرت آيت الله بهاءالدينى رحمه الله» نقل كرد كه ايشان فرمود: «من به زيارت عاشورا مداومت داشتم و هنگام خروج از منزل تلاوت آن را آغاز مى كردم و به سوى حرم مطهر روانه مى شدم. روزى در نزديكى هاى حرم كه به «گذرخان» رسيدم، حالت مكاشفه به من دست داد و آواز در و ديوار را كه هم صدا با من السلام عليك يا اباعبدالله مى گفتند، مى شنيدم»(2)

عزادارى آسمان و زمين

زراره مى گويد: «امام صادق (ع) فرمود: آسمان چهل روز با خون بر حسين (ع) گريه كرد و زمين چهل روز باسياه شدن بر حسين (ع) گريه كرد و خورشيد چهل روز با كسوف و سرخى بر حسين (ع) گريه كرد و فرشتگان چهل روز بر حسين (ع) گريه كردند»(3)

اثر زيارت عاشوراى حسين (ع)

از مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى رحمه الله نقل شده است كه فرمود: «من و فرزند مرحوم ميرزاى شيرازى رحمه الله شبى در سامرا، در


1- البداية و النهاية، حافظ ابن كثير، ج ٨، ص ٢٠١؛ الصواعق المحرقه، ص ١١6.
2- جامعه در حرم اهل بيت، ناصر شهيدى، ص ١٩٠.
3- بحارالانوار، ج 45، ص ٢٠٧.

ص:87

پشت بام در خدمت استاد ميرزا محمد تقى شيرازى رحمه الله درس مى خوانديم كه ناگهان استاد بزرگوارمان، مرحوم آيت الله العظمى سيّد فشاركى رحمه الله وارد شد، در حالى كه آثار گرفتگى و انقباض در چهره ايشان نمايان بود و از شنيدن خبر شيوع وبا در عراق بسيار ناراحت بود. در اين هنگام، خطاب به ما فرمود: آيا مرا مجتهد مى دانيد؟ عرض كرديم: آرى. فرمود: آيا مرا عادل مى دانيد؟ عرض كرديم: آرى. فرمود: من به تمام زن و مرد شيعه سامرا حكم مى كنم كه هر كدام يك فقره از زيارت عاشورا را به نيابت از نرجس خاتون، والده ماجده امام زمان (ع) بخوانند و آن مخدّره را نزد فرزند بزرگوارش شفيع قرار دهند كه بيمارى وبا از شيعيان دفع گردد. ما به سرعت، پيام مرجع تقليد مردم را به آنها رسانديم. پس از اطلاع از دستور آن مرجع بزرگ، بدان عمل كردند و كسى در سامرا آسيب نديد، در حالى كه روزانه، بيش از ١5٠٠ نفر غير شيعه در عراق مى مردند»(1)

شفاعت امام حسين (ع)

يكى از عجايبى كه در مورد مرحوم آيت الله شيخ عبدالكريم حائرى يزدى رحمه الله، مؤسس حوزه علميه قم نقل مى كنند، چنين است: «ايشان در موقعى كه سرپرستى حوزه علميه اراك را به عهده داشتند، براى حاج آقا مصطفى اراكى رحمه الله نقل كردند: هنگامى كه در كربلا مشغول تحصيل علم بودم، شبى كه سه شنبه بود، در خواب ديدم كه شخصى به من گفت:


1- الكلام يجر الكلام، احمد زنجانى، ج ١، صص 54 و 55؛ داستان هاى شگفت، ص ٣٩٩ با اختلاف در متن .

ص:88

شيخ عبدالكريم! كارهايت را انجام بده و وصيت كن؛ چرا كه سه روز ديگر خواهى مُرد. من از خواب بيدار شدم، در حالى كه متحير بودم، ولى عاقبت به خود گفتم: اين يك خواب معمولى بود و تعبيرى ندارد و آن را فراموش كردم. روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم و خوابى را كه ديده بودم، كاملاً از ياد برده بودم. روز پنج شنبه كه درس ها تعطيل بود، با بعضى از رفقا به باغ بزرگ مرحوم سيد جواد رفتيم. در آنجا قدرى گردش [كرديم] و مدتى را به مباحثه علمى گذرانديم. ناهار را [نيز] همان جا صرف كرديم و ساعتى خوابيديم. من نيز در گوشه اى به خواب رفتم. ناگهان لرزه شديدى سراسر وجودم را فراگرفت. دوستانم به سويم دويدند و هر چه عبا و روانداز همراه داشتند، روى من انداختند، ولى همچنان بدنم لرز داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم. حالت عجيبى بود. حس كردم كه حالم بسيار وخيم است. به رفقا گفتم: كارى از دست شما ساخته نيست. زودتر مرا به منزلم برسانيد. آنان وسيله اى فراهم كردند و مرا به شهر كربلا رساندند و وارد منزل نمودند. در منزل، بى حال و بى حس در بستر افتاده بودم. بسيار حالم دگرگون شده بود. در اين ميان، به ياد خواب سه شب پيش افتادم. علايم مرگ را به وضوح مشاهده كردم و با در نظر گرفتن خوابى كه ديده بودم، مرگ را احساس كردم. ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند. نگاهى به يكديگر كردند و گفتند: اجل اين مرد رسيده است. مشغول قبض روحش شويم. در همان حال عجيب با توجّه قلبى

ص:89

به ساحت مقدس حضرت اباعبدالله الحسين (ع) متوسل [شدم] و عرض كردم: اى حسين عزيز! دستم خالى است و كارى نكرده ام و زاد و توشه اى براى آخرت خود تدارك نديده ام. تو را به جان مادرت، زهرا عليها السلام از من شفاعت نما تا خداوند مرگ مرا تأخير اندازد تا فكرى به حال خود نمايم. بلافاصله پس از اين توسل، ديدم شخصى نزد آن دو نفر مأمور آمد و گفت: حضرت سيدالشهدا (ع) فرمودند: شيخ عبدالكريم به ما متوسل شده [است] و ما نيز در پيشگاه خداوند از او شفاعت كرديم تا مرگش را به تأخير اندازد و خداوند متعال تقاضاى ما را اجابت نموده است. هم اكنون از نزد او خارج شويد! در اين موقع، آن دو نفر به هم نگاه كردند و گفتند: سمعاً و طاعةً. پس ديدم آن دو نفر به همراه فرستاده امام حسين (ع) [سه نفرى] صعود كردند و رفتند. در اين وقت، احساس سلامتى كردم و به خود آمدم. صداى گريه و زارى اطرافيانم را شنيدم و متوجّه شدم كه بستگانم در اطرافم جمع شده [اند] و به سر و صورت خود مى زنند. خواستم دستم را حركت دهم، ولى از شدت ضعف نتوانستم. آرام چشم گشودم و ديدم كه به رويم پارچه اى كشيده اند. خواستم پايم را جمع كنم، ولى متوجّه شدم كه دو انگشت بزرگ پايم را بسته اند گويا مرا آماده غسل و كفن كرده بودند. به هر زحمتى بود، دستانم را تكان دادم و در آن حال شنيدم كه كسى مى گويد: ساكت شويد! گريه نكنيد! گويا بدن حركت دارد! همگان آرام شدند و رواندازى كه به رويم كشيده بودند، برداشتند و چشمم را

ص:90

گشودند و پاهايم را باز كردند. با دست اشاره به دهانم كردم كه به من آب بدهيد. كم كم از جا برخاستم و نشستم. تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و بحمدالله پس از مدتى كوتاه كاملاً بهبهود يافتم و اين موهبت به بركت مولايم، حضرت امام حسين (ع) حاصل شد؛ آرى به خدا قسم!»(1)


1- گنجينه دانشمندان، محمد شريف رازى، ج ١، صص ٣٠٢ -٣٠4.

ص:91

فصل هفتم: فضايل و كرامات امام سجاد (ع)

اشاره

ص:92

نام آن گرامى، «على» و مشهورترين لقبش، «زين العابدين» و «سجاد» است. در نيمه ماه جمادي الاول سال ٣٨ه. ق در «مدينه» چشم به جهان گشود. سرور شهيدان، حضرت امام حسين (ع) ، پدر او و «شهربانو» ، مادر گرامى اوست. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص ٢55) «يزيد» ، «عبدالله بن زبير» ، «مروان حكم» ، «عبدالملك بن مروان» و «وليد بن عبدالملك» ، حكمرانان بيدادگرى بودند كه در دوران امامت ٣5 ساله حضرت زين العابدين (ع) ، مدتى بر جامعه مسلمانان فرمانروايى كردند. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص ٢66) آن بزرگوار مثل پدر بزرگوارش 5٧ سال زيست. (زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، ص ٣؛ به نقل از: اصول كافى، ج ١، ص 466) ايشان در سال ٩4 يا ٩5ه. ق به دسيسه «وليد بن عبدالملك» مسموم شد و به شهادت رسيد. آن گاه در قبرستان «بقيع» كنار قبر عمويش، امام حسن (ع) به خاك سپرده شد. (سيره پيشوايان، صص ٢٣4 و ٢٣5)

ص:93

هيبت امام سجاد (ع)

به نقل از «مسعودى» ، «مردم [در واقعه حرّة] به عنوان بردگى و بندگى با يزيد بيعت مى كردند و هر كه چنين بيعتى نكرد، كشته شد؛ به جز على بن الحسين (ع) ملقّب به سجاد و على بن عبدالله بن عباس. مردم على بن الحسين (ع) را ديدند كه به قبر پيامبر پناه برده بود و دعا مى خواند. وى را نزد «مُسرف» ، فرمانده لشكر يزيد آوردند، درحالى كه نسبت به او خشمگين بود و از وى و پدرانش بيزارى مى جست. ولى چون على بن الحسين (ع) را ديد، به خود لرزيد و به احترامش به پا خاست و او را پهلوى خود نشانيد و گفت: «هر آنچه خواهى، از من بخواه [كه انجام مى دهم]» . او نيز درباره مردم و كسانى كه در معرض كشته شدن بودند، شفاعت خواست كه پذيرفته شد. وقتى على بن الحسين (ع) از نزد مسرف خارج شد، از وى پرسيدند: «هنگام رفتن به نزد مسرف ديديم كه لب هايت مى جنبد؛ چه مى گفتى؟» ايشان فرمود: «به خداوند مى گفتم: بار خدايى كه پروردگار آسمان هاى هفت گانه و زمين هاى هفت گانه و پروردگار عرش عظيم و پروردگار

ص:94

محمّد و آل پاك او هستى، از شرّ او به تو پناه مى برم و از تو مى خواهم كه خير او را به من برسانى و شرّش را كفايت كنى» . همچنين وقتى به مسرف گفتند: «تو درباره اين جوان و پدرانش ناسزا مى گفتى، ولى چگونه شد كه وقتى نزد تو آمد، به او احترام كردى؟» مسرف گفت: «به دلخواهم نبود، بلكه دلم از ترس او پر شده بود»(1)

ولايت تكوينى امام سجاد (ع)

از ديگر كرامت هاى امام سجاد (ع) ، ملاقات وى با خضر نبى (ع) است. خضر نبى (ع) ساليان طولانى پيش از پيامبر خاتم (ص) مى زيست و تاكنون نيز زنده است. او مقام والايى در ولايت معنوى دارد و قرآن نيز به مقام آن حضرت اشاره كرده است.(2)«ابوحَمزه ثَمالى» ، ماجراى ملاقات على بن الحسين (ع) و خضر (ع) را چنين نقل مى كند: «به در خانه على بن الحسين (ع) آمدم، ولى [به دليل مناسب نبودن وقت] خوش نداشتم در را به صدا درآورم. از اين رو، پشت در خانه نشستم تا خود ايشان بيرون آمد. به او سلام دادم و دعايش كردم. جواب سلام مرا داد و او نيز دعايم كرد. آن گاه با هم به راه افتاديم تا به ديوار باغ وى رسيديم. در آنجا به من فرمود: اى ابوحمزه! اين ديوار را مى بينى؟ گفتم: آرى اى فرزند رسول خدا. گفت: روزى به


1- مروج الذهب، على بن حسين مسعودى، ج ٣، ص ٧٠.
2- ر. ك: كهف: 6٠ - ٨٢.

ص:95

اين ديوار تكيه داده بودم، در حالى كه غمگين بودم. ناگاه ديدم مردى خوش چهره و خوش لباس روبه رويم ايستاده است و به من نگاه مى كند. آن گاه به من گفت: اى على بن الحسين، چرا تو را ناراحت مى بينم؟ آيا براى دنياست [كه ناراحتى ندارد؛ زيرا] روزى آن آماده است و نيكوكار و بدكردار از آن برخوردارند. گفتم: بر آنچه تو مى گويى، ناراحت نيستم. گفت: آيا بر آخرتى كه وعده درستى است و مالك قاهرى در آن حكم مى كند، ناراحتى؟ گفتم: بر اين موضوع نيز آنچنان كه تو مى گويى، ناراحت نيستم. پرسيد: پس براى چه چيز ناراحتى؟ گفتم: از فتنه فرزند زبير [كه جامعه را به آشوب كشيده] مى ترسم. گفت: اى على! آيا كسى را ديده اى كه از خدا چيزى بخواهد و به او ندهد؟ گفتم: نه. سپس آن مرد از ديده ام غايب شد و به من گفته شد: اى على! اين مرد خضر (نبى) بوده است. در اين روايت نيامده است كه خضر (ع) چيزى به على بن الحسين (ع) آموخت، بلكه خضر مى دانست كه آن حضرت همچون او اسم اعظم را مى داند. از اين رو، به او تسلى داد و فرمود كه دعا كند.(1)

شفاى بيمار

«حبّابه والبيه» در حالى كه مى گريست، نزد على بن حسين (ع) آمد. وقتى آن حضرت سبب گريه اش را از او پرسيد، گفت: «فدايت شوم! اهل


1- حلية الاولياء، ابونعيم احمد اصفهانى، ج ٣، ص ١٢5؛ تاريخ دمشق، ابن عساكر دمشقى شافعى، ج 4١، ص ٣٨٣؛ مجمع الاحباب، محمد بن حسن واسطى، ج ٢، ص ١٨٣.

ص:96

كوفه به من مى گويند: اگر على بن حسين چنان كه تو مى گويى، امام بر حق مى بود، اين برص صورت تو را از بين مى برد» . امام به او نزديك شد. سپس از خدا برايش چيزى درخواست كرد كه او نفهميد. به بركت دعاى آن حضرت، خداوند بيمارى برص را از چهره او برطرف ساخت.(1)

امام سجاد (ع) و زهرى

«ابونعيم» از «سالم بن فرّوخ» ، از «ابن شهاب زُهْري» نقل كرده است كه او گفت: «روزى كه مى خواستند على بن حسين را [به دستور عبدالملك بن مروان] از مدينه به شام ببرند، خدمت حضرت بودم. غل و زنجير بر پاى ايشان سنگينى مى كرد و آن بزرگوار تحت محافظت شديد بود. از نگهبانان خواستم با امام بزرگوار، احوال پرسى و خداحافظى كنم. آنان اجازه دادند. بر حضرت وارد شدم. ايشان در خيمه اى بودند و غل و زنجير بر دست و پايشان بود. چشمم كه بر ايشان افتاد، اشكم جارى شد و عرض كردم: اى كاش من به جاى شما بودم [و اين غل و زنجير بر گردن من بود] و شما آزاد مى بوديد. فرمود: اى زهرى! گمان مى برى چنين حالى بر من دشوار است و من ناتوان از چاره كردن اين مشكل هستم؟ اگر بخواهم اين كُنده و زنجير به دست و پايم نباشد، نيست. به تو و امثال تو نرسيده است تا مرا از عذاب خدا بترسانى. سپس دست و پاى مبارك را از بند رها فرمود»(2)


1- زندگانى امام زين العابدين ع ، حبيب روحانى، ص ٨٠؛ به نقل از: دلائل الامامة، ص ٩٣.
2- حلية الأولياء و طبقات الأصفياء، ص ١٣٣.

ص:97

سپس راوى (سالم بن فروخ) مى افزايد: «زهرى هر وقت على بن الحسين (ع) را به ياد مى آورد، مى گريست و مى گفت: زين العابدين»(1)از بخش پايانى سخن امام سجاد (ع) چنين برمى آيد كه زهرى درصدد پندآموزى به آن بزرگوار بوده و گويا نافرمانى عبدالملك بن مروان را مايه عذاب اخروى مى دانسته است. از اين رو، به گمان خود، مطالبى را به ايشان يادآورى كرده است. امام نيز با پاسخ قاطع، جايگاه او و خود را يادآورى فرموده و گفته است: تو در مرتبه اى نيستى كه به من پند و اندرز دهى، بلكه اگر بخواهم، خود، مى توانم آن را چاره كنم. پس تحمل چنين وضع به ظاهر دشوار و طاقت فرسا تنها براى تكليف الهى است و بس.

دزد طمع كار

روايت شده است كه امام باقر (ع) فرمود: «پدرم، على بن الحسين (ع) به سفر حجّ مى رفت. هنگامى كه به صحرايى ميان مكه و مدينه رسيد، ناگهان دزدى آمد و گفت: «[از مركب] پايين بيا و تمام مال و ثروتى را كه با خود دارى، به من تسليم كن» . پدرم فرمود: «آنچه دارم، با تو تقسيم مى كنم و بر تو حلال دارم» . او قبول نكرد. امام فرمود: «پروردگارت كجاست؟» گفت: «خوابيده است» . در اين حال، دو حيوان درنده پيدا شدند. يكى سر او را گرفت و ديگرى پايش را. امام فرمود: «گمان كردى كه خدايت خوابيده است؟» (2)


1- حلية الأولياء و طبقات الأصفياء، ص ١٣٣.
2- زندگانى امام زين العابدين ع ، ص 66؛ به نقل از: اثنا عشرية فى المواعظ العددية، ص ٣٢.

ص:98

سزاى ريشخندكنندگان امام سجاد (ع)

امام زين العابدين (ع) در مجلسى مى فرمود: «مرگ ناگهانى براى مؤمنان تخفيف [عذاب] و براى كافر، اندوه است. مؤمن، غسل دهنده و بر دوش گيرنده خود را مى شناسد. اگر براى او خيرى نباشد، آنها را سوگند مى دهد كه او را ديرتر ببرند» . در اين هنگام، «ضَمْرَة بن سَمُرَه» [منافق] كه آنجا بود، گفت: «من كه از روى تخت غسل پايين مى پرم» . اين حرف را گفت و خنديد. ديگران نيز خنديدند. امام دعا كرد: «خدايا ضمرة در برابر سخن فرزند پيامبرت خنديد و ديگران را خنداند. پس او را به بدبختى بكشان» . امام پس از اين سخن برخاست و رفت. مدتى نگذشت كه غلام ضمرة آمد و گفت: «ضمرة ناگهانى مُرد و از او شنيدم كه وقت مرگ مى گفت: واى بر ضمرة بن سمره! آنها كه به من نزديك بودند، از من دور شدند. به دوزخ افتادم و مسكن و مأوايم در آنجا قرار گرفت» . امام فرمود: «الله اكبر! اين است سزاى كسى كه به كلام فرزند رسول خدا (ص) بخندد و ديگران را نيز بخنداند»(1)

خبر دادن از نامه عبدالملك

از «عبدالله زاهد» نقل شده است كه وقتى «عبدالملك بن مروان» خلافت را بر عهده گرفت، نامه اى بدين مضمون به «حجاج بن يوسف» نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم. از اميرالمؤمنين، عبدالملك بن مروان به حجاج بن يوسف. اما بعد، از ريختن خون فرزندان عبدالمطلب


1- زندگانى امام زين العابدين ع ، ص ٨٠؛ به نقل از: الخرائج و الجرائح، راوندى، ص٩٠.

ص:99

بپرهيز؛ زيرا خود شاهد بودم كه آل ابى سفيان به چنين كارى اقدام كردند [و خون آنان را ريختند] و اندكى بيش حكومتشان باقى نماند. و السلام» . عبدالملك پس از نوشتن اين نامه آن را مهر و موم كرد و مخفيانه به سوى حجاج فرستاد و به او پيغام داد اين راز را مخفى بدارد. ولى اين راز براى على بن الحسين (ع) مكاشفه شد. از اين رو، در نامه اى به عبدالملك نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم. از على بن الحسين به عبدالملك بن مروان. امّا بعد، تو در فلان روز از فلان ماه نامه اى به حجاج نسبت به ما فرزندان عبدالمطلب با چنين مضمونى نوشتى. خداوند نيز اين عمل تو را بدون پاداش نمى گذارد» . آن گاه نامه را در همان روز براى عبدالملك فرستاد. وقتى نامه على بن الحسين (ع) به دست عبدالملك رسيد، دانست كه نامه على بن الحسين (ع) درست همان روزى نوشته شده كه وى به حجاج نامه داده بود. همچنين دريافت درست همان روزى كه وى غلامش را به سوى حجاج فرستاده بود، در همان روز، غلام على بن الحسين (ع) از مدينه به سوى او رهسپار شده است. از اين رو، به درستى گفتار و بزرگى و صلاح على بن الحسين (ع) پى برد و غلام آن حضرت را گرامى داشت و هديه هايى براى امام فرستاد.(1)


1- نورالابصار، مؤمن بن حسن شبلنجى شافعى، ص ١55.

ص:100

ص:101

فصل هشتم: فضايل و كرامات امام باقر (ع)

اشاره

ص:102

امام «ابوجعفر» ، «باقرالعلوم» ، پنجمين پيشواى شيعيان، جمعه نخستين روز ماه رجب سال 5٧ه. ق در شهر مدينه چشم به جهان گشود. او را «محمد» ناميدند و «ابوجعفر» ، كنيه و «باقرالعلوم» ؛ يعنى شكافنده دانش ها، لقب آن گرامى است. پدر بزرگوار ايشان، امام زين العابدين و مادر او، بانوى گرامى، «ام عبدالله» ، دختر امام حسن مجتبى (ع) است. دوران امامت ١٨ ساله (سيره پيشوايان، ص ٣٠5) امام باقر (ع) با حكومت ظالمانه «هشام بن عبدالملك» اموى هم زمان بود. ايشان روز هفتم ذي الحجه سال ١١4ه. ق در پنجاه سالگى به دست «هشام بن عبدالملك» ، مسموم و شهيد شد. تن پاك آن درياى بى كران دانش خدايى را در قبرستان «بقيع» كنار آرامگاه امام حسن مجتبى و امام سجاد عليهما السلام به خاك سپردند. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص ٢٩١ - ٣٠٧)

ص:103

تصرف در ادراك

«ابوبصير» مى گويد: «با امام باقر (ع) در حال طواف خانه خدا بودم كه صداى ناله و انابه مردم به گوشم رسيد و گفتم: چه بسيارند حاجيان و چه بسيارند ناله زنان. امام فرمود: اى ابابصير، چه كمند حاجيان و چه بسيارند ناله زنان. دوست دارى درستى آنچه را گفتم، بدانى و با چشم خود ببينى؟ گفتم: سرور من، چطور ممكن است؟ فرمود: نزديك تر بيا. جلو آمدم. پس با دستش بر چشمانم كشيد و زير لب نيايشى كرد و چشمانم بينا شد. سپس فرمود: اى ابابصير، اكنون به حاجيان نگاه كن. خوب نگاه كردم، ديدم بيشتر مردم به صورت ميمون و خوك ديده مى شوند و مؤمنان در بين آنها چون نور در تاريكى آشكارند. گفتم: آرى، راست گفتى سرورم. چه كمند حاجيان و چه بسيارند ناله زنان. . .»(1)روزى امام باقر (ع) با گروهى از ياران خود سرگرم صحبت درباره موضوعى خاص بود كه مردى به نام «نَضر بن قرواش» وارد شد و جايى نشست كه مى توانست صداى امام را بشنود. ياران امام ناراحت شدند و


1- اثبات الهداة، محمد بن حسن حرّ عاملى، ج ٣، ص 6٢.

ص:104

گفتند: «او مرد پستى است و همه چيز را شنيد» . امام فرمود: «نه، اين گونه نيست. اگر از او بپرسيد، هيچ چيز از سخنان مرا به ياد ندارد» . برخى از ياران گفتند: «بعدها او را ديديم و به او گفتيم: دوست داريم از سخنانى كه آن روز از ابوجعفر (ع) شنيدى، برايمان بازگويى كنى. او گفت: به خدا سوگند، هيچ از سخنان او نفهميدم؛ نه كمش را و نه زيادش را»(1)

خبر دادن از شهادت

نقل است كه روزى «زيد بن على بن الحسين (ع)» از كنار امام باقر (ع) گذشت. امام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: «اين برادرم، زيد بن على كه مى بينيد، در كوفه قيام خواهد كرد و كشته خواهد شد. او را به دار مى آويزند و سرش را از بدن جدا مى كنند و از شهرى به شهر ديگر مى برند»(2)

آگاهى از باطن

«ابوبصير» مى گويد: «زنى نزد من قرآن مى آموخت. روزى هنگام درس، سخنى آميخته با شوخى گفتم. جلسه پايان يافت و حضور امام باقر (ع) رسيدم. امام خطاب به من فرمود: اى ابوبصير، به آن زن چه گفتى؟ من شرمگين شدم. امام فرمود: ديگر چنين مكن!»(3)


1- الخرائج و الجرائح، ج ١، ص ٢٨٧؛ بحارالانوار، ج 46، ص ٢5٢.
2- اثبات الوصية، ص ١5٠؛ الفصول المهمه، ص ٢١6؛ احقاق الحق، ج ١٢، ص ١٨٢؛ بحارالانوار، ج46، ص ٢5٢؛ نورالابصار، ص ١4٣.
3- دلائل الامامة، ص ١٠٣.

ص:105

نبود مانع در برابر خواست امام

«محمد بن مسلم» از امام باقر (ع) روايت مى كند كه فرمود: «گمان مى كنيد كه ما شما را نمى بينيم و سخنان شما را نمى شنويم؟ اشتباه مى كنيد. اگر آن گونه باشد كه شما مى پنداريد، پس ما بر شما چه برترى داريم؟ گفتم: چيزى را كه فرموديد، به من نشان دهيد. فرمود: بين تو و همكارت در «رَبَذه» اختلافى به وجود آمد و او از تو به خاطر ارتباط با ما و حجت و معرفت ما اشكال گرفت. گفتم: آرى به خدا سوگند، چنين است. فرمود: آنچه را گفتم، خداوند به من خبر داده بود و من جادوگر و پيش گو و مجنون نيستم، بلكه از دانش پيامبران است كه به ما آگاهى داده مى شود. عرض كردم: چه كسى به شما مى گويد؟ فرمود: گاهى به قلب ما الهام مى شود يا به گوش ما مى خورد. افزون بر آن، ما خدمت كارانى از جنيان داريم كه مؤمن و شيعه ما هستند و بهتر از شما ما را اطاعت مى كنند. . . . (1)

خبر دادن از كار و سرنوشت مخالف

«جابر جُعفى» مى گويد: «حدود پنجاه نفر در محضر امام باقر (ع) نشسته بوديم كه فردى از فرقه «مُغيريّه» (2)به نام «كَثير النّواء» وارد شد،


1- الخرائج و الجرائح، ج ١، ص ٢٨٨؛ بحارالانوار، ج 46، ص ٢55.
2- فرقه اى كه به رؤيت و تجسيم و نيز امامت مغيرة بن سعيد عجلى پس از امام باقر ع اعتقاد داشتند و مى گفتند او منجى آخرالزمان است؛ نمى ميرد و ظهور خواهد كرد. هنگامى كه او به قتل رسيد، در بين ياران و پيروانش اختلاف افتاد و دسته اى از آنان در پندار انتظار ظهور او و رجعتش باقى ماندند و دسته اى ديگر قائل به انتظار ظهور امام باقر ع شدند. . . ؛ موسوعة الملل و النحل، ابوالفتح شهرستانى، صص ٧5 و ٧6.

ص:106

سلام كرد و نشست. سپس گفت: مغيره نزد ما در كوفه است و گمان مى كند كه با شما فرشته اى است كه براى شما كافر را از مؤمن و شيعيان را از دشمنان شما معرفى مى كند. امام فرمود: شغلت چيست؟ گفت: گندم مى فروشم. امام فرمود: دروغ مى گويى. گفت: گاهى اوقات نيز جو مى فروشم. امام فرمود: اين گونه هم كه مى گويى نيست. بلكه تو هسته خرما مى فروشى. كثير تعجب كرد و پرسيد: چه كسى اين را به شما گفته است؟ امام فرمود: آن فرشته اى كه براى من، شيعيانم را از دشمنانم مى شناساند. او به من گفته است كه تو ديوانه مى شوى و سپس مى ميرى. جابر گفت: بعدها وقتى با عده اى به كوفه رفتيم، از كثير سراغ گرفتيم. ما را به سوى پيرزنى راهنمايى كردند. او گفت: وى ديوانه شد و سه روز پيش مرد.(1)

فرمان بردارى درخت از امام

«عَبّاد بن كَثير» مى گويد: «از امام باقر (ع) پرسيدم: حقّ مؤمن بر خدا چيست؟» حضرت روى گرداند. تا سه مرتبه پرسش خود را تكرار كردم. آن گاه فرمود: «حقّ مؤمن بر خدا اين است كه اگر به اين درخت بگويد: اينجا بيا، بيايد» . عبّاد مى گويد: «به خدا سوگند، ديدم كه همان درخت خرما از جاى خود حركت كرد كه بيايد، ولى امام اشاره كرد و فرمود: بمان! منظورم تو نبودى»(2)


1- كشف الغمه، ج ٢، ص ٣55.
2- الخرائج و الجرائح، ج ١، ص ٢٧٢؛ بحارالانوار، ج 46، ص ٢4٨.

ص:107

پيش گويى شهادت امام رضا (ع)

«حسين بن زيد» مى گويد: «از اباجعفر (ع) شنيدم كه فرمود: مردى از فرزندان امام موسى كاظم (ع) به دنيا مى آيد كه همنام اميرالمؤمنين على (ع) است و در سرزمين طوس در خراسان دفن مى شود. او را سمّ مى خورانند و به قتل مى رسانند و در تنهايى و غربت به خاك سپرده مى شود. . .»(1)

پيش گويى خلافت بنى عباس

«ابوبصير» مى گويد: «[هنگامى كه امام سجاد (ع) در قيد حيات بود] با امام باقر (ع) در مسجد النبى (ص) نشسته بوديم. «[منصور] دوانيقى» و «داوود بن سليمان» وارد مسجد شدند. داوود نزد امام آمد، ولى دوانيقى همان جا ماند. امام فرمود: چرا او نيامد؟ داوود گفت: او ادب را رعايت نمى كند. امام فرمود: روزگارى چند نمى گذرد كه او بر مردم مسلّط مى شود و شرق و غرب را قلمرو خود مى سازد و آن قدر زندگانى اش به درازا مى انجامد كه دارايى هاى بسيارى گرد مى آورد كه كسى قبل از او به دست نياورده است. داوود نزد دوانيقى سخنان امام را بازگفت. او پيش امام آمد و پوزش خواست. گفت: هيچ چيز جز شكوه و بزرگى شما مرا از آمدن نزد شما بازنداشت. آيا آنچه به داوود گفتيد، درست است؟ امام فرمود: آرى اين گونه مى شود. پرسيد: آيا حكمرانى ما پيش از شماست؟ فرمود: بلى. پرسيد: آيا پس از من فرزندانم نيز حكومت مى كنند؟ فرمود:


1- اثبات الهداة، ج ٣، ص 45.

ص:108

آرى. پرسيد: مدت حكومت بنى اميه بيشتر خواهد بود يا حكومت ما؟ فرمود: حكومت شما طولانى تر خواهد بود. بچّه هايتان حكومت را مى ربايند و با آن مانند توپى بازى مى كنند. . .» . بعدها هنگامى كه دوانيقى به حكومت دست يافت، از پيش گويى امام باقر (ع) تعجب كرد(1)

خانه هشام

«يزيد بن حازم» مى گويد: «همراه امام باقر (ع) از كنار خانه هشام كه در حال ساخت بود، مى گذشتيم كه امام فرمود: به خدا سوگند، اين خانه ويران خواهد شد. به خدا سوگند، حتى خاك هايش را پس از ويرانى بيرون خواهند برد. . . . من از اين سخنان شگفت زده شدم و با خود گفتم: چه كسى مى خواهد خانه هشام را ويران سازد؟ روزگار گذشت و مرگ هشام در رسيد و وليد دستور داد خانه را ويران كنند و خاكش را هم به جاى ديگرى ببرند؛ آن قدر كه زمينش هموار شود»(2)

كشتار مردم مدينه

ابوبصير از امام صادق (ع) روايت مى كند: «پدرم، امام باقر (ع) روزى در مجلسى نشسته و سر خود را پايين انداخته بود. پس از مدتى سكوت، سرش را بلند كرد و فرمود: اى مردم، چه مى كنيد [اگر بشنويد] مردمى با


1- بحارالانوار، ج 46، ص ٢4٩؛ كشف الغمه، ج ٢، ص ٣5٣.
2- اثبات الهداة، ج ٣، ص 5٩.

ص:109

چهار هزار نفر سپاه وارد شهر شما مى شوند و سه روز شما را از دم تيغ مى گذرانند و پهلوانانتان را مى كشند و ماتمى بزرگ بر شما وارد مى سازند و شما هم قدرتى براى دفاع از خود نداريد. تا اين رويداد، فرصت زيادى نمانده است. پس آماده باشيد و بدانيد كه رخ خواهد داد. مردم به سخنان پدرم بى اعتنايى كردند و گفتند: هرگز چنين نخواهد شد و فقط عده كمى از خواص بنى هاشم كه مى دانستند پدرم درست مى گويد، باور كردند. ديرى نپاييد كه ابوجعفر (ع) به همراه خانواده اش و گروهى از بنى هاشم از مدينه بيرون رفتند. سپس «نافع بن اَزرق» مدينه را محاصره كرد و مبارزان را كشت و نواميس را هم هتك كرد. پس از آن، مردم مدينه متوجّه شدند و گفتند: از اين پس، هرگز سخنان ابوجعفر (ع) را تكذيب نمى كنيم كه او غير از حقّ نمى گويد. همانا كه آنان خاندان رسالتند و همواره راست گو»(1)

نجات جابر بن يزيد جعفى

«نُعمان بن بشير» در روايتى مى گويد: «در سفر حج با جابر بودم. جابر در مدينه نزد امام باقر (ع) رفت و در واپسين روز با آن حضرت وداع كرد و شادمان از نزدشان بيرون آمد. رهسپار كوفه شديم. در يكى از منازل ميان راه، شخصى به ما رسيد و نامه اى به جابر داد. جابر نامه را بوسيد و بر چشم نهاد و سپس باز كرد و خواند. ديدم هر چه نامه را مى خواند، چهره اش گرفته تر مى شود. نامه را به پايان رسانيد و پيچيد. از آن پس، تا


1- الخرائج و الجرائح، ج ١، ص ٢٨٩؛ بحارالانوار، ج 46، ص ٢54؛ كشف الغمه، ج ٢، ص ٣5٩.

ص:110

به كوفه رسيديم، جابر را شادمان نديدم. روز بعد، از روى احترام، به ديدار جابر شتافتيم. ناگهان با منظره اى شگفت روبه رو شدم. جابر درحالى كه مانند كودكان بر نى سوار شده و گردن بندى از استخوان گوسفند بر گردن افكنده بود و شعرهايى بى سر و ته مى خواند، از خانه بيرون آمد. نگاهى به من افكند، ولى هيچ نگفت. من نيز سخنى نگفتم. ولى از اين وضع، بى اختيار، گريه ام گرفت. كودكان پيرامون من و او گرد آمدند. جابر بى خيال به راه افتاد و مى رفت و كودكان همه جا او را دنبال مى كردند. مردم به يكديگر مى گفتند: «جابر بن يزيد» ديوانه شده است! چند روزى بيش نگذشت كه نامه خليفه، «هشام بن عبدالملك» به حاكم كوفه رسيد كه نوشته بود: تحقيق كن كه مردى به نام جابر بن يزيد جُعفى كيست؟ دستگيرش كن و گردنش را بزن و سرش را نزد من بفرست. حاكم از حاشيه نشينان، سراغ جابر را گرفت. گفتند: امير به سلامت باد! او مردى بود از فضل و دانش و حديث، برخوردار. امسال حجّ كرد و ديوانه شد و اكنون بر نى سوار است و با كودكان بازى مى كند. حاكم سراغ جابر و كودكان رفت و او را بر نى در حال بازى ديد و گفت: خدا را شكر كه از كشتنش معاف شدم»(1)

پيش گويى خلافت عمر بن عبدالعزيز

«ابوبصير» در روايتى مى گويد: «با امام باقر (ع) در مسجدالنبى نشسته بوديم كه «عمر بن عبدالعزيز» با لباس هايى زيبا با رنگى روشن متمايل به


1- قاموس الرجال، محمدتقى تسترى، ج ٢، صص ٣٢٩ و ٣٣٠؛ بحارالانوار، ج 46، ص ٢٨٢ و ٢٨٣.

ص:111

زرد وارد شد، درحالى كه به خدمت كارش تكيه داده بود. امام باقر (ع) فرمود: اين جوان در آينده به خلافت مى رسد و شيوه اى عادلانه در پيش مى گيرد و. . . هنگام مرگ، زمينيان بر او مى گريند و آسمانيان نفرين مى كنند. عرض كرديم: مگر نه اين است كه عدل و انصاف پيشه مى سازد. پس نفرين آسمانيان براى چيست؟ امام فرمود: او جايگاه ما را غصب مى كند، درحالى كه شايسته آن نيست»(1)


1- الخرائج و الجرائح، ج ١، ص ٢٧٩.

ص:112

ص:113

فصل نهم: فضايل و كرامات امام صادق (ع)

اشاره

ص:114

پيشواى ششم شيعيان، امام «صادق» (ع) در هفدهم ربيع الاول سال ٨٣ه. ق (اعلام الورى، ص ٢66) در «مدينه» به دنيا آمد. نامش، «جعفر» ، كنيه اش، «مدابوعبدالله» و لقبش، «صادق» است. پدر گرامى اش، امام محمد باقر (ع) ، پنجمين امام و پيشواى شيعيان است. بانوى گرامى، «ام فروه» نيز مادر اوست. (كافى، ج ١، ص 4٢٧) مدت زندگى اش 65 سال و امامتش ٣4 سال، از ١١4 تا ١4٨ه. ق، بود. زمامداران عصر ايشان، «هشام بن عبدالملك» ، «وليد بن يزيد بن عبدالملك» ، «يزيد بن وليد» ، «ابراهيم بن وليد» و «مروان حمار» از بنى اميه و «سفاح» و «منصور دوانيقى» از بنى عباس بودند. (اعلام الورى، ص ٢66) منصور آن امام گرامى را در ماه شوال سال ١4٨ه. ق مسموم ساخت و ايشان در ٢5 شوال در 65 سالگى به شهادت رسيد. پيكر پاكش را در «بقيع» كنار قبر پدر گرامى اش به خاك سپردند. (كافى، ج ١، ص4٧٢؛ ر. ك: پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص ٢٩١ - ٣٠٧)

ص:115

عظمتِ امام صادق (ع)

«جمال الدين مَزى» به سند خود در «تهذيب الكمال» آورده است: «ربيع» مى گويد: منصور مرا فرا خواند و گفت: همانا جعفر بن محمد در برابر حكومت من نافرمانى مى كند. خدا مرا بكشد، اگر او را نكشم. پس من به دستور منصور، امام صادق (ع) را نزد منصور احضار كردم. پس حضرت لباس پوشيد و با طهارت نزد منصور آمد. من از منصور اجازه ورود خواستم. منصور گفت: او را نزد من بياور. خدا مرا بكشد، اگر او را نكشم. پس چون حضرت داخل شد و چشم منصور به ايشان افتاد، از جاى خود بلند شد و خود را به حضرت رساند و گفت: آفرين بر مرد پاكيزه كه دامنش از هر خيانت و دغل پاك است؛ همان برادرم و پسر عمويم. پس حضرت را بر جاى خود نشاند و رو به حضرت كرد و از حال ايشان پرسيد. سپس گفت: حوايج خود را بيان كن. امام فرمود: همانا نسبت به مردم مكه و مدينه بخل كرده و حقّ آنان را نداده اى. دستور ده حقوق آنان را پرداخت كنند. گفت: اين كار را مى كنم. سپس دستور داد

ص:116

تشتى از بوى خوش حاضر كردند. آن گاه غاليه(1)و عنبر از آن تشت بر مى داشت و به محاسن حضرت مى ماليد. . . . پس حضرت بلند شد و برگشت. در پى او رفتم و گفتم: اى پسر پيامبر! شما را من نزد منصور آوردم و شكى نداشتم كه او قصد كشتن شما را دارد، ولى اكنون او اين گونه با احترام با شما برخورد كرد. من ديدم شما وقت داخل شدن، چيزى زير لب زمزمه مى كرديد، آن، چه دعايى بود؟ حضرت فرمود: گفتم: « اللّهُمَّ احْرُسْنى بِعَينِكَ الَّتى لا تَنامُ. . .»(2)

خبر دادن از نيت فرستاده منصور

«صَفوان بن يحيى» مى گويد: «جعفر بن محمد بن اشعث به من گفت: مى دانى چرا ما شيعه شديم با آنكه از اين مذهب، سخنى نزد ما نبود و آنچه ديگران در اين باره مى شناختند، نمى شناختيم؟» گفتم: «جريان چيست؟» گفت: «روزى منصور دوانيقى از پدرم خواست مردى هوشيار و زيرك براى انجام مأموريتى ويژه معرفى كند. پدرم، دايى خود را معرفى كرد. منصور او را احضار كرد و پولى به او داد و گفت: به مدينه برو و با عبدالله بن حسن بن الحسن و گروهى از خويشاوندانش و از جمله جعفر بن


1- بوى خوش مركب از مشك و عنبر و رنگ سياه كه موى را بدان خضاب مى كنند. فرهنگ معين .
2- تهذيب الكمال، جمال الدين مزى، ج ٣، صص 4٣٠ و 4٣١؛ العقد الفريد، احمد بن محمد بن عبد ربّه اندلسى، تحقيق: عبدالمجيد حسينى، ج ٢، صص ٣4 و ٣5 با اندكى اختلاف ؛ سيراعلام النبلاء، شمس الدين ذهبى، ج 6، صص ٢66 و ٢6٧.

ص:117

محمد ملاقات كن و به آنان بگو من غريبم و از خراسان آمده ام. در آنجا شيعيان و پيروانى داريد كه اين پول را براى شما فرستاده اند و به هر كدام مبلغى با شرايطى بپرداز و بگو من فرستاده آنها هستم و دوست دارم رسيد پول را با خط خودتان بنويسيد كه همراه من باشد. دايى پدرم به مدينه رفت و پس از مدتى مراجعت كرد و نزد منصور آمد. پدرم نيز در مجلس منصور بود. منصور پرسيد: چه كردى؟ گفت: همه آنان را ملاقات كردم و پول ها را پرداختم و رسيد گرفتم به جز جعفر بن محمد كه در مسجد پيامبر نزد او رفتم. ديدم نماز مى خواند. پشت سر او نشستم تا نمازش تمام شود. چون نماز را به پايان برد، به من رو كرد و گفت: از خدا بترس و اهل بيت پيامبر را فريب مده و به منصور بگو از خدا بترسد و خاندان پيامبر را مفريبد. گفتم: منظورتان چيست؟ گفت: پيشتر بيا. آن گاه همه آنچه ميان من و تو گذشته بود و مأموريت مرا بازگفت؛ چنان كه گويى همراه ما بوده است»(1)

شفاى زن خراسانى

يكى از اهالى خراسان، مرد توانمندى از علاقه مندان به خاندان اهل بيت عليهم السلام بود. همسرش نيز دوستدار اهل بيت عليهم السلام بود. سالى از همسرش خواست تا او را به حج ببرد كه بتواند همسر و دختران جعفر صادق (ع) را ملاقات كند و هدايايى را به ايشان تقديم كند. آنان به حج


1- پيشوايان معصوم عليهم السلام، هيئت تحريريه مؤسسه در راه حق، صص ٣46 و ٣4٧؛ به نقل از: كافى، ج ١، ص 4٧5؛ مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص ٢٢٠؛ بحارالانوار، ج 4٧، ص ٧4.

ص:118

آمدند و شبى را مهمان امام صادق (ع) بودند. روزى مرد خراسانى به منزل خود آمد و همسر را در حال احتضار ديد. پس نزد امام صادق (ع) رفت. حضرت بى درنگ برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد. سپس به آن مرد فرمود: «برخيز و به سوى خانه ات برو. همسرت را به سلامت خواهى يافت» . آن مرد بازگشت و آنچه را حضرت به او فرموده بود، درست يافت و آن دو به مكه رفتند تا عمره به جاى آورند. در ميان طواف خانه خدا، چشم آن زن به حضرت افتاد. از شوهرش سؤال كرد: «اين مرد كيست؟» شوهرش گفت: «امام صادق (ع) است» . زن گفت: «به خدا قسم اين همان كسى است كه نزد پروردگار شفاعت كرد تا دوباره زنده شوم و به حياتم ادامه دهم»(1)

بخشش امام صادق (ع)

مردى از حاجيان در مدينه به خواب رفت و چون برخاست، پنداشت هَمْيان او را دزديده اند. جعفر بن محمد را در نماز ديد و او را نمى شناخت. بدو درآويخت كه هميانم را تو برده اى. پرسيد: «در هميانت چه بود؟» گفت: «هزار دينار» . وى را به خانه برد و هزار دينار بدو داد. چون مرد به خانه رفت، هميان خود را در خانه ديد. عذرخواهان بازگشت. امام مالى را كه بدو داده بود، نپذيرفت و گفت: «چيزى كه از دستم برون شود، به من باز نمى گردد» . مرد خواست كه او را بشناسد، بدو گفتند: «جعفر صادق (ع) است» . گفت: «چنين كردارى از چون او سزد»(2)


1- بحارالانوار، ج 4٧، ص ١٠٣.
2- زندگانى امام صادق ع ، سيد جعفر شهيدى، ص ٩٠.

ص:119

ضمانت بهشت

«على بن حمزه» مى گويد: «جوانى از كارمندان حكومت اموى با من دوست بود. او از من خواهش كرد از امام صادق (ع) اجازه بگيرم كه به خدمت امام شرف ياب شود. اجازه گرفتم و جوان به خدمت امام آمد. نشست و گفت: فدايت شوم، من از كارمندان بنى اميه بودم و اموال فراوانى از اين راه به دست آورده ام! امام كلامى فرمود كه خلاصه اش اين است: اگر بنى اميه كسانى چون شما را نداشتند، نمى توانستند حقّ ما را از بين ببرند و اگر مردم به آنها كمك نمى كردند و آنها را تنها مى گذاشتند، چيزى جز آنچه در دستشان بود، نمى يافتند. جوان گفت: فدايت گردم! آيا براى من راه نجاتى هست؟ فرمود: اگر بگويم، انجام مى دهى؟ گفت آرى. فرمود: اموالى كه از اين راه به دست آوردى، به صاحبانش برگردان و آنچه صاحبش را نمى شناسى، صدقه بده. اگر اين كار را بكنى، من بهشت را براى تو ضمانت مى كنم. جوان سر به زير افكند و پس از مدتى سر برداشت و گفت: فدايت شوم، اين كار را خواهم كرد. جوان با ما به كوفه آمد و آنچه داشت، حتى لباس هايش را يا به صاحبانش برگرداند يا صدقه داد و چنان تهى دست شد كه ما برايش لباس خريديم و براى معيشتش به او كمك كرديم. چند ماهى نگذشت كه بيمار شد و ما به عيادت او مى رفتيم. روزى به ديدنش رفتم، در حال احتضار بود. چشمانش را گشود و گفت: به خدا سوگند، امام صادق (ع) به وعده خود وفا كرد. اين جمله را گفت و از دنيا رفت. او را به خاك سپرديم. مدتى بعد به خدمت امام شرف ياب شدم. امام

ص:120

تا مرا ديد، فرمود: به خدا سوگند، به وعده اى كه به آن جوان داده بوديم، وفا كرديم! عرض كردم فدايت شوم، راست مى گوييد. به خدا سوگند، خود او نيز هنگام مرگ همين سخن را به من گفت»(1)

دعاى امام صادق (ع)

«ابوبكر بن دُرَيْد» از «زرام ابوقيس» نقل مى كند: «منصور مرا به سوى جعفر بن محمد بن على بن حسين فرستاد تا حضرت را نزدش ببرم. در ميان راه كه حضرت را نزد منصور مى بردم كه در «حيره» بود، چون به بلندى نجف رسيديم، جعفر بن محمد از مركب پياده شد. وضو ساخت و دو ركعت نماز گزارد. سپس دست به دعا برداشت. به او نزديك شدم و شنيدم كه مى گفت: بار خدايا! از تو كمك و فتح مى خواهم و از تو نجات مى طلبم و به پيامبر و بنده ات، محمد متوسّل مى شوم. بار خدايا! حزن و اندوه او را بر من آسان گردان و سختى ها را بر من هموار ساز و از خير و نيكى بيش از آنچه اميد دارم، به من بده و شر و بدى را بيش از مقدارى كه مى ترسم، از من دور گردان. سپس حضرت سوار مركب شد و به راه افتاد. چون به بارگاه منصور رسيد و او از حضور حضرت باخبر شد، درها را باز كرد. سپس منصور براى احترام به حضرت بلند شد و دست حضرت را گرفت و كنار خود نشاند. سپس از حال امام صادق (ع) پرسيد»(2)


1- پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص ٣4٨؛ به نقل از: بحارالانوار، ج 4٧، ص ١٣٨؛ مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص٢4٠.
2- وفيات الاعيان، شمس الدين احمد بن محمد بن خلكان، ج ١، ص4٣6.

ص:121

سوء قصد نافرجام

«قندوزى» در «ينابيع الموده» به نقل از كتاب «فصل الخطاب» نوشته «خواجه پارساى بخارى» آورده است: «شبى منصور، وزيرش را خواند و گفت: جعفر صادق (ع) را نزد من بياور تا او را بكشم. وزيرش گفت: او مردى است كه از دنيا روى گردانده و غرق در عبادت خداست. منصور گفت: آيا تو به امامت او قائل هستى؟ به خدا سوگند كه او امام تو و من و امام تمام خلايق است، [ولى چه كنم] كه مُلك عقيم است. وزير گويد: رفتم. امام صادق را در حال نماز ديدم. پس از پايان نماز گفتم: منصور تو را مى خواند. پس حضرت با من آمد. منصور هم به نوكرانش دستور داده بود كه هرگاه ديديد من كلاه از سر برداشتم، جعفر بن محمد را بكشيد. ولى وقتى ما وارد شديم، منصور تا دم در به استقبال امام صادق (ع) آمد. سپس حضرت را در صدر مجلس نشاند و خود، روبه روى حضرت دست به سينه خم شد و گفت: اى پسر پيامبر! حاجت خود را از من بخواه. حضرت فرمود: حاجت من اين است كه از من دست بردارى و مرا به اختيار خودم بگذارى كه من به عبادت با خدايم بپردازم. منصور گفت: خواست تو برآورده است. پس حضرت برگشت و منصور در هراس عجيبى بود و سپس به خواب رفت. من لحاف روى او انداختم. منصور گفت: اينجا باش تا من بيدار شوم. او به خواب سنگينى رفت، به گونه اى كه نمازهايش هم قضا شد. پس بيدار شد و قضاى نمازهايش را خواند. پرسيدم كه چه اتفاقى افتاد؟ گفت: چون جعفر صادق به خانه ام وارد شد، اژدهاى بزرگى ديدم كه دهان باز كرده بود و يك طرف دهانش

ص:122

به پايين تخت و طرف ديگرش بر بالاى آن بود و به زبان فصيح مى گفت: اگر آزارى به او برسانى، تو را همراه تختت مى بلعم»(1)«فضل بن روزبهان» نيز اين ماجرا را با اندكى اختلاف آورده است كه مفصل تر از نقل پيشين است. وى مى نويسد: «اين اشارات است. بدان كه حضرت در واقعه قصد ابوجعفر دوانيقى به حرز الهى پناه برد و بر آن دشمن غدّار كه قصد آن حضرت كرده بود، فايق آمد. بحمدالله تعالى اين فقير ضعيف، آن [حرز حضرت صادق (ع)] را به ياد دارم و از اوراد فقير است كه سال هاست بدان مواظبت مى كنم و تمام عمرم در پناه آن حرز بحمدالله از شرّ دشمنان در امانم»(2)

استجابت نفرين

«ابن حجر هيثمى» در «صواعق المحرقه» آورده است: «چون منصور به حج رفت، كسى از جعفر بن محمد نزد وى بدگويى كرد. [منصور، امام صادق را احضار كرد] پس حضرت به آن مرد گفت: آيا سوگند مى خورى؟ گفت: آرى و به خداى عظيم سوگند خورد كه آنچه گفته راست است. امام صادق (ع) به منصور فرمود: او بايد آن گونه كه من مى گويم، سوگند ياد كند. سپس حضرت فرمود: بگو: بَرِئتُ مِنْ حَولِ اللهِ وَ قُوّتِهِ وَاِلْتَجَأْتُ اِلي حَوْلي وَ قُوّتي، لَقَدْ فَعَلَ جَعْفَرُ كَذا و كَذا. اگر آنچه در مورد جعفر بن محمد صادق گفتم كه چنين كارى انجام


1- ينابيع المودة، سليمان بن ابراهيم القندوزى الحنفى، ج ٣، صص ١6٢ و ١6٣.
2- وسيلة الخادم الى المخدوم، فضل بن روزبهان، صص ١٨4 -١٨6.

ص:123

داد، راست نباشد، از ذمه و حول و قوّت خدا خارج و به حول و قوّت خود پناه برده ام. مرد از تكرار سوگند سر باز مى زد، ولى سرانجام پذيرفت. هنوز سخنش تمام نشده بود كه همان جا مُرد. پس منصور به حضرت گفت: اكنون مشكلى بر تو نيست و ساحت تو نزد ما مبرّاست و نزد ما تو فردى مأمون از هر فتنه اى هستى. پس حضرت برگشت و در پى آن، هديه اى به ايشان دادند»(1)نيز گفته اند كه «داوود بن على بن عباس» ، «معلّى بن خنيس»(2)را كه يكى از ياران حضرت بود، كشت و مال او را گرفت. وقتى خبر به حضرت صادق (ع) رسيد، پيوسته آن شب را مشغول نماز بود. چون وقت صبح شد، شنيدند حضرت مى گويد: « يا ذَالْقُوَّةِ القويّة وَ يا ذالمِحالِ الشَّديدِ وَ يا ذَالعِزّةِ الَّتي كُلُّ خَلقِكَ لَها ذليلٌ، إكفِنا هذِهِ الطّاغية وانْتَقِمْ لَنا مِنْهُ» . چيزى نگذشته بود كه صداى ناله اى بلند شد كه در پى آن گفتند داوود مرد.(3)

انگور و لباس

«ليث بن سعد» مى گويد: «در سال ١١٣ه. ق به حج مشرف شدم. چون نماز عصر را در مسجد خواندم، به بالاى كوه ابوقبيس رفتم. ناگهان ديدم


1- الصواعق المحرقه، ابى العباس ابن حجر هيثمى، ج ٢، ص 5٨٧؛ الفصول المهمه، على بن محمد مالكى، ج ٢، ص ٩١٨. در اين منابع، ماجرا به تفصيل ذكر شده است.
2- معلى بن خنيس از ياران و دوستان خالص امام صادق ع و وكيل آن حضرت بود. او مردى فاضل و خيّر بود. رواياتى در مدح او موجود است؛ ر. ك: بحارالانوار، ج 4٧، ص ٣4٢.
3- نورالابصار، ص ٢٢٢؛ الفصول المهمه، ج ٢، صص ٩١٩ و ٩٢٠.

ص:124

مردى نشسته است و دعا مى كند. او پيوسته يا ربِّ يا ربِّ مى گفت تا نفسش قطع شد. سپس گفت: يا حى يا حى تا نفسش قطع شد. آن گاه عرض كرد: بار خدايا! من ميل به انگور دارم. پس بر من برسان. بار خدايا! لباسم كهنه شده است؛ لباس بر من بپوشان. به خدا سوگند! هنوز كلامش تمام نشده بود كه ديدم سبدى پر از انگور نزد او حاضر شد، درحالى كه آن فصل، فصل انگور نبود. دو بُرد نيز ديدم كه نظير آن را در دنيا نديده بودم. . . سپس نزديك آمدم و با او از انگور خوردم. انگورى كه هرگز مثل آن نخورده ام. آن انگور بى هسته بود. ما خورديم و سير شديم، ولى از آن هيچ كم نشد. پس فرمود: چيزى از آن برندار. سپس يكى از دو بُرد را برداشت و ديگرى را به من داد. گفتم: نيازى به آن ندارم. يكى را پوشيد و آن ديگرى را با لباس كهنه اش برداشت و از كوه پايين آمد. در مسعى، مردى به حضورش رسيد و عرض كرد: اى پسر پيامبر! من عريانم. با لباسى كه خدا برايت رسانده است، مرا بپوشان. حضرت از آن دو [بُرد دومى و لباس كهنه اش] را به آن سائل داد. به آن مرد گفتم: اين آقا كيست؟ گفت: جعفر صادق. به جست وجويش رفتم كه چيزى از او بشنوم، ولى او را نيافتم»(1)

جنّ در خدمت حضرت

ابوحمزه ثمالى مى گويد: «به همراه جعفر بن محمد صادق (ع) ميان مكه و مدينه بوديم كه ناگهان ديدم سگى سياه در سمت چپ حضرت


1- الصواعق المحرقه، ج ٢، ص 5٩٠؛ مطالب السئول، شيخ كمال الدين محمد بن طلحه شافعى، ص ٢٨٧؛ تذكرة الخواص، ص ٣٠٩؛ جامع كرامات الاولياء، بنهانى، ج ٢، ص5.

ص:125

است. امام صادق (ع) به آن حيوان گفت: چرا اين قدر با عجله به سوى ما آمدى؟ در اين هنگام ديدم آن حيوان همچون پرنده اى به پرواز درآمد. بسيار تعجب كردم كه حضرت فرمود: اين پيكى از جن است كه اكنون خبر مرگ هشام [بن عبدالملك] را داد»(1)

زنده كردن حيوان مرده

در «اِحقاق الحقّ» ، به نقل از نسخه خطى «مفتاح المعارف» اثر «عبدالفتاح بن محمّد نعمان حنفى» آمده است: «پيرزنى گاوى داشت كه مرده بود و براى از دست دادن آن پيوسته مى گريست. امام صادق (ع) كه از آنجا مى گذشت، گفت: چرا گريه مى كنى؟ پيرزن گفت: گاوى داشتم كه خود و اولادم با شير آن زندگى مى كرديم، ولى مرده است. حضرت فرمود: مى خواهى از خدا بخواهم آن را زنده كند. پيرزن گفت: مرا مسخره مى كنيد. حضرت دعا كرد و از خدا خواست آن را زنده كند. آن گاه پاى خود را به حيوان زد و حيوان زنده شد»(2)

سبز شدن درخت خشكيده

گروهى نقل كرده اند كه در راه مكه همراه جعفر بن محمّد (ع) بوديم و زير نخل خشكيده اى منزل كرديم. حضرت لبانش حركت كرد و دعايى مى خواند كه ما متوجّه نمى شديم. سپس امام به نخل توجّه كرد و فرمود: «اى درخت! از آنچه خدا در تو نهاده است، بر ما اطعام كن» . در پى


1- الفصول المهمة، ج ٢، ص ٩٢5.
2- احقاق الحقّ، ج ١٩، ص 5١٢.

ص:126

دعاى حضرت، نخل خشكيده، سبز و پر خرما شد. حضرت ما را دعوت كرد و فرمود: «به نام خدا از آن بخوريد» و ما از رطبى خورديم كه در عمرمان مانند آن نخورده بوديم. در آنجا عربى بود كه گفت: «اين سِحر است» . حضرت فرمود: «ما وارث پيامبران هستيم. دعا مى كنيم و خدا دعاى ما را مستجاب مى كند. اگر بخواهى و دعا كنم، تو مسخ مى شوى» . مرد عرب گفت: «آن را از خدا بخواه» . حضرت دعا كرد و مرد عرب به سگ تبديل شد. چون با آن حال نزد خانواده اش رفت، خانواده اش او را زدند و از خود راندند. آن مرد به سوى حضرت برگشت، درحالى كه اشك از چشمانش سرازير بود. حضرت بر او رحم آورد و دعا كرد و آن مرد به حال اول برگشت.(1)

برگرداندن بُرد

«ابراهيم بن عبدالحميد» مى گويد: «از مكه، بُردى خريدم و با خود پيمان بستم كه اين برد را نگه دارم تا كفن من باشد. به سوى «عرفه» رفتم و وقوف را به جاى آوردم. سپس به سوى مزدلفه رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم. آن گاه آن برد را زير سر نهادم و خوابيدم. چون بيدار شدم، آن را نيافتم. بسيار غمگين شدم. چون نماز صبح را خواندم، به همراه مردم به منا رفتم. به خدا سوگند! من در مسجد خيف بودم كه غلام امام جعفر صادق (ع) به سوى من آمد و گفت: جعفر بن محمد، تو را نزد خود مى خواند. بلند شدم و با عجله به سوى حضرت رفتم.


1- احقاق الحقّ، ج ١٢، ص ٢6٠؛ به نقل از: وسيلة النجاة، ص ٣5٨.

ص:127

حضرت در خيمه گاه خود بود. سلام كردم و نشستم. حضرت متوجّه من شد و فرمود: اى ابراهيم! ما دوست داريم كه بُردى به تو بدهيم تا كفن تو باشد. گفتم: بُردى داشتم كه گم شد. حضرت به غلامش فرمود تا بُردى به من دهد. وقتى بر آن نگريستم، ديدم مثل برد خودم است. گفتم: اين مثل برد من است؟ حضرت فرمود: بگير و خدا را شكر كن كه خدا دوباره به تو رساند»(1)

خبر دادن كشته شدن نفس زكيه

پس از قيام و شهادت زيد، بنى هاشم از عباسى و علوى، جز امام صادق (ع) و تنى چند، بر بيعت «محمّد بن عبدالله بن حسن» گردن نهادند. بديهى است شركت عباسيان در اين قيام صرفاً به دليل استفاده از قيام محمّد در راستاى منافع و اهداف خود بود. امام صادق (ع) از همان آغاز با قيامشان مخالف بود و به آنان گوشزد مى كرد كه شما به حكومت نمى رسيد و محمّد كشته مى شود و بدين گونه آنان را از اين كار باز مى داشت. منابع تاريخى، ماجراى بيعت علويان و عباسيان را با محمّد كه عبدالله او را «قائم آل محمّد» معرفى مى كرد، به تفصيل نوشته اند، ولى خلاصه ماجرا اين است كه گروهى از بنى هاشم انجمنى در «ابواء» تشكيل دادند كه در آن ميان، چون سخن از حضور امام صادق (ع) به ميان آمد، عبدالله (پدر نفس زكيه) گفت: «او را اينجا نمى خواهيم كه مبادا او كار را بر شما


1- نورالابصار، ص ٢٢4؛ الفصول المهمه، ج ٢، ص ٩٢6.

ص:128

تباه كند (يعنى با قيام شما مخالفت كند)»(1)امام در آن جمع حاضر شد و فرمود: «اين كار را نكنيد؛ زيرا هنوز زمان آن [قيام مهدى موعود] نرسيده است» . سپس خطاب به عبدالله فرمود: «اگر تو گمان كرده اى كه اين پسرت، مهدى [موعود] است، چنين نيست و اكنون زمان آمدن او نيست» . عبدالله خشمگين شد و گفت: «خود مى دانى كه مطلب آن گونه نيست كه تو مى گويى، ولى حسدى كه نسبت به فرزند من دارى، شما را به گفتن اين سخن وادار كرده است» . حضرت فرمود: «به خدا سوگند، حسد مرا وادار نكرد تا اين سخنان را بگويم، بلكه اين مرد و برادران و فرزندانشان - دست به پشت ابوالعباس زد - به خلافت مى رسند، نه شما» . آن گاه دست به شانه «عبدالله بن حسن» زد و فرمود: «به خدا سوگند، منصب خلافت به تو و فرزندانت نخواهد رسيد، بلكه اين منصب به آنها مى رسد و پسران تو كشته خواهند شد» . اين سخن را گفت و به دست «عبدالعزيز بن عمران زهرى» تكيه كرد و از جا برخاست. سپس رو به «عيسى بن عبدالله» كرد و فرمود: «آن فرد را ديدى رداى زرد بر دوش داشت؟ (مراد، ابوجعفر منصور بود)» . عرض كردم: «آرى» . فرمود: «به خدا سوگند، مى بينم كه او محمّد بن عبدالله را مى كشد» . من با تعجب پرسيدم: «محمّد را مى كشد؟» فرمود: «آرى»(2)«عبدالله بن جعفر بن مسوّر» گفته است كه جعفر بن محمّد (ع) از آن


1- مقاتل الطالبيين، ص ٢١٧.
2- همان.

ص:129

مجلس بيرون آمد و به دست من تكيه زد. پس خطاب به من فرمود: «صاحب رداى زرد؛ يعنى منصور را ديدى؟» گفتم: «آرى» . فرمود: «به خدا سوگند كه مى بينم او محمّد را مى كشد» . با تعجب پرسيدم: «محمّد را مى كشد؟» فرمود: «آرى» . با خود گفتم: «به خداى كعبه سوگند، او به محمّد رشك مى برد و اين سخن را از روى حسد مى گويد، ولى زنده ماندم و روزى را كه منصور، محمّد را كشت، به چشم خودم ديدم»(1)

خبر دادن از شهادت يحيى بن زيد

وقتى خبر شهادت «زيد» و رفتن پسرش، «يحيى» به خراسان و تجهيز نيرو براى قيام، به حضرت صادق (ع) رسيد، حضرت فرمود: « يُقتَلُ كَما قُتِلَ اَبُوهُ» ؛ «او همچون پدرش كشته مى شود» . عاقبت آن گونه كه امام صادق (ع) خبر داده بود، يحيى كشته شد. پس از كشته شدن يحيى، «محمّد» و «ابراهيم» به سفارش يحيى زمام امور را به دست گرفتند و به سوى «مدينه» آمدند و ابراهيم به «بصره» رفت. گروهى به آنها پيوستند، ولى آنها هم كشته شدند، همان گونه كه پيش تر امام صادق (ع) تمام قضايا را براى آنها خبر داده بود(2)در ادامه، «شهرستانى» مى گويد: «حضرت صادق (ع) از روى كار آمدن دولت بنى عباس و منصور هم خبر داده بود» . «قندوزى» نيز آورده است كه حضرت فرمود: «يُقتَلُ كَما قُتِلَ أبُوهُ وَ


1- مقاتل الطالبيين، ص ٢١٨.
2- ملل و نحل، ج ١، صص ١55 و ١56.

ص:130

يُصْلَبُ كَما صُلِبَ أبوهُ»(1)؛ «او همچون پدرش كشته مى شود و همچون پدرش به دار آويخته مى شود» .

به ياد شهيدان فخ

«حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب» در سال ١6٩ه. ق، قيامى ضدّ «هادى عباسى» ترتيب داد. در سرزمين «فخ» از توابع مكه، جنگى ميان وى و سپاه عباسيان رخ داد و سرانجام او به همراه شمار ديگرى از سادات حسنى به شهادت رسيدند. قيام وى مورد تأييد امامان شيعه بود و رواياتى هم درباره او نقل شده است. «ابوالفرج اصفهانى» از «نضر بن فرواش» روايت كرده كه گفت: «من شترانى به جعفر بن محمّد (امام صادق (ع)) كرايه دادم تا از مدينه به مكه برود. چون از «بطن مرّ» گذشتيم، به من فرمود: اى نضر، هرگاه به فخ رسيديم، مرا آگاه كن. گفتم: مگر شما آنجا را نمى شناسيد؟ فرمود: چرا، ولى مى ترسم خواب مرا فراگيرد و از آنجا بگذريم. چون به سرزمين فخ رسيديم، من نزديك محمل رفتم. ديدم آن جناب خواب است. سرفه اى كردم، حضرت بيدار نشد. محمل را حركت دادم، حضرت برخاست و نشست. گفتم: به فخ رسيديم. فرمود: محمل را بگشا. من آن را گشودم. فرمود: قطار شتر را به هم ببند. من آنها را به هم بستم. آن گاه شتر حضرت را به كنارى بردم و بر زمين خواباندم. فرمود: ظرف آب بياور. من آب را نزدش بردم. حضرت وضو ساخت و نمازى خواند. آن گاه


1- ينابيع المودة، ج ٣، ص ١6٢.

ص:131

سوار شد. من گفتم: قربانت گردم، ديدم كارى انجام داديد. آيا اين هم جزو اعمال و مناسك حج است؟ فرمود: نه، ولى در اين سرزمين، مردى از خاندان من با جمعى از يارانش به شهادت مى رسند كه ارواح شان زودتر از اجسادشان به سوى بهشت مى شتابد» (1)


1- مقاتل الطالبيين، ص 4١٨.

ص:132

ص:133

فصل دهم: فضايل و كرامات امام كاظم (ع)

اشاره

ص:134

ايشان روز هفتم ماه صفر سال ١٢٨ه. ق در «ابواء» به دنيا آمد كه بين «مكه» و «مدينه» قرار دارد. نام او «موسى» و كنيه مشهورش، «ابوالحسن» و «ابوابراهيم» و القابش، «كاظم» ، «صابر» و «صالح» است. در ميان مردم به «باب الحوائج» معروف است. پدر گرامى اش، امام صادق (ع) و مادر او، «حميده مُصفّاه» است. زندگى پيشواى هفتم شيعيان با خلافت «ابوالعباس سَفّاح» ، «منصور دوانيقى» ، «هادى» ، «مهدى» و «هارون» هم زمان بود. آن حضرت در ٢5 رجب سال ١٨٣ه. ق در زندان «سندى بن شاهك» در بغداد مسموم شد و به شهادت رسيد. قبر آن حضرت در «مقابر قريش» واقع در شهر «بغداد» (كاظمين) ، زيارتگاه عموم شيعيان و مسلمانان است. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص ٣6١ - ٣٩٢)

ص:135

امام كاظم (ع) در راه مكه

«شقيق بن ابراهيم بلخى» مى گويد: «در سال ١4٩ه. ق به حج رفتم. در «قادسيه» به فزونى جمعيت مى نگريستم. جوانى نيكوسيما را ديدم كه روى لباس هايش لباس پشمى پوشيده و نعلينى در پا دارد و تنها در گوشه اى نشسته است. با خود گفتم: حتماً از طايفه صوفيه است و مى خواهد بارى بر دوش مردم باشد. خوب است بروم او را نصيحت و ملامت كنم. نزديك رفتم. وقتى مرا ديد، فرمود: يا شقيق! ( اجتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظّنِّ إنَّ بَعْضَ الظّنّ إثم) ؛ «از بسيارى از گمان ها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان ها گناه است» . (حجرات: ١٢) مرا واگذاشت و رفت. اين موضوع برايم بزرگ آمد. گفتم: چه كسى بود كه از نيّتم باخبر بود و مرا به نام صدا زد، درحالى كه مرا نمى شناخت؟ اين شخص جز بنده صالح خدا نبود. مى روم تا او را بيابم و از اين موضوع بپرسم. با شتاب در پى او رفتم، امّا از نظرم پنهان شد و او را نديدم تا به «واقعه» رسيدم. آنجا ديدم كه نماز مى گزارد، درحالى كه بدنش مى لرزد و اشكش جارى است. با خود گفتم: اين همان شخص

ص:136

است. نزدش مى روم و از نيتى كه درباره اش داشتم، بخشش مى طلبم. منتظر ماندم تا از نمازش فارغ شد و نشست. به سوى او رفتم. امّا پيش از آنكه سخن بگويم، رو به من كرد و فرمود: يا شقيق! بخوان: (و إنّي لَغَفّارٌ لِمَن تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي) (طه:٨٢) و من هر كه را توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد، سپس هدايت شود، مى آمرزم. بار ديگر مرا واگذاشت و از نظرم ناپديد شد. يقين كردم او از ابدال است؛ چون دو بار از نيتم خبر داد. چون به «رمال» رسيديم، بار ديگر او را بر سر چاه آب ديدم كه مى خواست آب بردارد. ظرفى كه در دست داشت، از دستش به داخل چاه افتاد و من به او مى نگريستم. نگاهى به آسمان كرد و فرمود: أَنْتَ رَبِّي إِذَا ظَمِئْتُ إِلَى الْمَاءِ وَ قُوتِي إِذَا أَرَدْتُ الطَّعَامَا(1)تو پروردگار منى هنگام شدت تشنگيم به آب و غذاى منى آن لحظه كه اراده غذا كنم. به خدا سوگند، ديدم آب چاه جوشيد و بالا آمد. پس ظرفش را با دست گرفت و آب نوشيد و وضو گرفت. چهار ركعت نماز خواند و سپس به سمت تپه شن رفت. شن ها را با دست به داخل ظرفش مى ريخت و حركت مى داد و تبديل به آب گوارا مى شد و مى نوشيد. نزدش رفتم و سلام كردم و جواب داد.


1- بحارالانوار، ج 4٨، ص ٨١.

ص:137

عرض كردم: آنچه خداوند به شما روزى كرده است، به من هم بدهيد. فرمود: يا شقيق! نعمت هاى خداوند هميشه به صورت پنهان و آشكار بر ما نازل مى شود. گمانت را نسبت به خداوند نيكو گردان. سپس ظرف را به من داد، درحالى كه پر از سويق(1)و شكر بود. به خدا قسم آن چنان معطر و خوش طعم بود كه در طول عمرم غذايى همانند آن نخورده بودم. هم سير شدم، هم سيراب و پس از آن تا مدتى نياز به غذا و آب نداشتم تا اينكه به مكه رسيديم. نيمه شبى او را نزديك قبه آبخورى ديدم كه با حالت خشوع و گريه نماز مى خواند. در حال نماز بود تا وقت نماز صبح نزديك شد. در مصلايش نشست و مشغول تسبيح شد تا نماز صبح را خواند. سپس هفت بار طواف كرد و از مسجدالحرام بيرون رفت و من هم در پى او رفتم. ديدم خدمت كاران و همراهان بسيار دارد و برخلاف آنچه مى پنداشتم، بود. مردم دور او جمع شدند و بر او سلام كردند. از كسى پرسيدم: ايشان كيست؟ پاسخ داد: اين جوان، موسى بن جعفر بن محمّد عليهم السلام است. با خود گفتم: شگفت نيست كه اين شگفتى ها جز براى همانند ايشان نيست»(2)

عطا و دعاى امام كاظم (ع)

«محمّد بن مغيث» از كشاورزان سالخورده مدينه بود. وى مى گويد: «يك سال خربزه، خيار و كدو در زمين مزروعى خود در كنار چاه


1- يك نوع غذاى بسيار لذيذ كه با آرد گندم مى پختند.
2- صفوة الصفوة، ج ٢، صص ١٢5 و ١٩١؛ الفصول المهمه، ص ٢٣١.

ص:138

«عظام» كاشتم. آن سال زراعت خوب شد. ولى وقت فرا رسيدن محصول، ملخ هاى بسيار آمدند و همه زراعت مرا خوردند. دو شترم نيز از بين رفت و در مجموع، ١٢٠ دينار خسارت ديدم. در همين بحران، در جايى نشسته بودم، ناگهان امام كاظم (ع) را ديدم كه پيش آمد، سلام كرد و فرمود: حالت چطور است؟ از زراعت چه خبر؟ گفتم: صبح كردم مانند كسى كه همه زراعتش درو شده و چيزى باقى نمانده است. ملخ ها ريختند و همه را نابود كردند. فرمود: چقدر خسارت ديده اى؟ عرض كردم: ١٢٠ دينار خسارت ديده ام. به غلامش، «عرفه» فرمود: براى ابن مغيث، ١5٠ دينار به اضافه دو شتر، جدا كن و به او تحويل بده. آن گاه به من فرمود: ٣٠ دينار با دو شتر، اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض كردم: مبارك باشد، به اينجا تشريف بياوريد و براى من دعا كنيد. وارد شد و بر من دعا كرد. . . . آن دو شتر بر اثر زاد و ولد، بسيار شدند و آنها را به ده هزار دينار فروختم و زندگى ام پر بركت شد»(1)

نجات ابن يقطين

«على بن يَقطين» ، وزير «هارون الرشيد» ، از پيروان و دوستان امام كاظم (ع) بود. او همواره به صورت محرمانه با حضرت نامه نگارى مى كرد و به دور از چشم هارون، براى امام در مدينه، هداياى نفيس مى فرستاد. روزى هارون به على، خلعت هاى فاخرى بخشيد كه از جمله آنها، پارچه اى زر بفت و گران قيمت بود. آن پارچه، مخصوص پادشاهان


1- داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم، محمّد محمّدى اشتهاردى، صص ١4٣ و ١44؛ به نقل از: تاريخ خطيب بغدادى، مطابق نقل اعيان الشيعه، ج ٢، ص ٧.

ص:139

بود، ولى به سبب شدت علاقه و احترام، آن را به على بن يقطين هديه كرد. على آن هديه ها را به همراه هدايايى ديگر به خدمت امام فرستاد و امام نيز تمام هدايا را پذيرفت، ولى آن پارچه را برگرداند و در نامه اى به حفظ آن سفارش فراوان كرد. پس از مدتى، ابن يقطين يكى از زيردستان خود را تنبيه كرد. او نيز به دربار هارون گزارش داد كه على بن يقطين، از دوستان و پيروان امام موسى كاظم (ع) است؛ براى وى ماليات و هداياى گران قيمت مى فرستد و پارچه مخصوصى كه چندى پيش، هارون به او هديه كرده بود، از آن جمله است. اطرافيان، اين مطلب را به هارون گزارش كردند و هارون گفت: «اگر پارچه را براى موسى بن جعفر (ع) فرستاده باشد، بى ترديد، از دوستان و پيروان اوست» . بى درنگ، على بن يقطين را خواست و گفت: «آن پارچه خلعتى اكنون كجاست؟» گفت: «عطرآگين كرده و داخل صندوق نهاده ام. هر بامداد، آن را بر چشم و سر مى مالم و دوباره در همان جا قرار مى دهم» . هارون گفت: «آن را حاضر كن!» او كسى را با دادن نشانى مأمور كرد تا صندوق را بياورند. وقتى آن شخص صندوق را آورد، در صندوق را باز كردند و آن پارچه، با همان ويژگى ها داخل صندوق قرار داشت. هارون خوشحال شد و على را نوازش كرد. سپس دستور داد خبرچين را به قتل برسانند.(1)


1- الفصول المهمه، ص ٢١٨؛ وسيلة الخادم الى المخدوم، ص ١٩6؛ كشف الغمه، ج ٢، ص ٢٢4.

ص:140

رهايى امام از زندان مهدى عباسى

«علامه شبلنجى شافعى»(1)در «نور الابصار»(2)از زبان «ابوخالد زبالى» از ياران امام نقل كرده است: «الامام ابوالحسن، موسى كاظم (ع) به همراه گروهى از مأموران مهدى، خليفه عباسى، در راه مدينه به عراق، در نخستين منزلگاه به نام «زباله» اتراق كردند. من با نگرانى خدمت ايشان رسيدم و سلام كردم. امام از ديدن من خوشحال شد و سفارش فرمود كه براى ايشان چند كالا بخرم و نگه دارى كنم. سپس فرمود: چرا ناراحتى؟ گفتم: چگونه غمگين نباشم درحالى كه شما را در بند اين دژخيمان مى بينم. فرمود: اى اباخالد! براى من نگران نباش. چشم انتظار باش كه من شب هنگام در فلان روز از فلان ماه در كنارت خواهم بود. من ماه ها و روزها را مى شمردم تا روز موعود فرا رسيد. هنگام غروب بيرون آمدم و چشم به راه دوختم، ولى كسى را نديدم و بر نگرانى ام افزوده شد. هنگامى كه شب فرا رسيد، ناگهان از راه عراق، شخصى را ديدم كه به سوى من مى آمد. به سوى او شتافتم و ديدم خود اوست كه سوار بر استرى، پيشاپيش قطار شتران در حركت بود. سلام كردم و از


1- سيد مؤمن بن حسن مؤمن، اهل مصر، شافعى مذهب، معروف به شبلنجى روستاى شبلنجه مصر متولد سال ١٢5٢و متوفاى اوايل قرن چهاردهم است. وى تحصيلات خود را در الأزهر گذراند. الأعلام، خيرالدين زركلى، ج ٧، ص ٣٣4؛ معجم المؤلفين، عمر رضا كحاله، ج 4، ص ٢٨٨؛ ج ١٣، ص 5٣.
2- الأعلام، معجم المؤلفين و يوسف اليان سركيس در معجم المطبوعات العربيه بيروت، ج ١، ص ١١٠٠ آن كتاب را از آثار او برشمرده اند. كتاب نورالابصار بيش از پنج بار در كشور مصر تجديد چاپ شده است.

ص:141

آزادى و تشريف فرمايى وى خشنود گشتم. اعلام فرمود: نگران شدى اباخالد! گفتم: ستايش خدايى را سزاست كه شما را از چنگ اين دژخيم رها ساخت. فرمود: اباخالد! ديگر بار گرفتار خواهم شد، ولى ديگر از آن، رهايى نخواهم يافت»(1)

خواب مهدى عباسى

«عون بن محمّد» از قول «اسحاق موصلى»(2)مى گويد كه وى بارها اين داستان را برايم بازگو كرد. او (اسحاق) مى گفت: «فضل(3)بن ربيع(4)حاجب دربار از پدرش حكايت كرد: وقتى مهدى، موسى بن جعفر (ع) را زندانى كرد، على بن ابى طالب (ع) را در خواب ديد كه اين آيه را خطاب به مهدى عباسى فرمود: «اگر حكومت را به دست گيريد، آيا جز


1- نور الابصار فى مناقب آل نبى المختار، سيد مؤمن شبلنجى، ص ١٣٨.
2- «اسحاق بن ابراهيم» اهل «موصل» ، مكنّى به «ابومحمد» و مشهور به «ابن نديم» بود. وى در سال ١55 در بغداد زاده شد و در همان جا درگذشت. او ايرانى الاصل بود و در دوران خود، زبردست ترين استاد موسيقى و مجلس آرايى بود. از دانش هاى گوناگون به ويژه شعر، زبان و ادبيات بهره فراوان داشت. وى بزم آراى هارون الرشيد، مأمون و واثق عباسى بود. الأعلام، ج ١، ص ٢٩٢.
3- «فضل بن ربيع بن يونس» ، مكنّى به «ابوالعباس» و مشهور به «حاجب» است. وى در سال ١4١ه. ق زاده شد و در سال ٢٠٧ه. ق درحالى كه امين را همراهى مى كرد، در «توس» درگذشت. او حاجب وزير تشريفات دربار هارون و محمد امين بود. پدرش، ربيع نيز حاجب دربار منصور و مهدى بود. محمد امين تمام اختيارات را به او واگذار كرده بود. تاريخ بغداد، احمد بن على بغدادى، ج ١٢، ص ٣٣٩.
4- «ربيع بن يونس» ، حاجب منصور، وزير و هم پيمان او و نيز وزير هادى بود. او و پسرش، فضل و پسر زاده اش، عباس بن فضل، حاجبان خلفاى عباسى بودند. وى در سال ١٧٠ه. ق درگذشت. تاريخ بغداد، ج ٨، ص 4١٢.

ص:142

اين انتظار مى رود كه در زمين فساد نماييد و پيوند خويشاوندى را قطع كنيد؟»(1)ربيع مى گويد: [مهدى] شبانه در پى من فرستاد و اين امر، مرا نگران كرد. وقتى پيش او رفتم، همان آيه را با لحنى زيبا خواند و او خوش صداترين مردم بود. سپس گفت: [اى ربيع!] موسى بن جعفر را حاضر كن! وقتى حضرت را آوردم، ايشان را كنار خود نشانيد و [با احترام تمام] گفت: ابوالحسن! اميرالمؤمنين على بن ابى طالب را در خواب ديدم كه آيه: اگر حكومت را به دست گيريد، آيا جز اين انتظار مى رود كه. . . را براى من خواند. آيا اطمينان مى دهى كه عليه من يا فرزندانم شورش نكنى؟ امام پاسخ فرمود: به خدا سوگند، نه سابقه چنين كارى دارم و نه شورشگرى برازنده من است. مهدى گفت: راست گفتى. اى ربيع! سه هزار دينار به ايشان ببخش و او را به مدينه نزد خانواده اش برسان. ربيع مى گويد: همان شب كارش را سامان دادم. او هم از بيم مانع تراشى ها، پيش از سپيده صبح، راه مدينه را پيش گرفت»(2)

مرگ زندانبان

«شبلنجى» در كتاب «نور البصائر» از «اسحاق بن عمّار» نقل مى كند:


1- محمد: ٢٢.
2- تاريخ بغداد، ج ١٣، ص ٣٢؛ الائمة الاثنى عشر، شمس الدين محمد بن طولون، پژوهش: صلاح الدين المنجّد، ص ٩١؛ سير اعلام النبلاء، تحقيق: شعيب الارنؤوط و حسين الاسدى، ج6، ص٢٧٢.

ص:143

«وقتى هارون الرشيد، امام موسى كاظم (ع) را زندانى كرد، ابويوسف(1)و محمد بن الحسن(2)، دو تن از ياران ابوحنيفه، شبانه به زندان رفتند تا با چند پرسش، توانايى علمى امام را بيازمايند. آنان در حال احوال پرسى بودند كه يكى از زندانبانان خدمت امام رسيد و عرض كرد: نوبت كارى من پايان يافته است. اگر خارج از زندان كارى داريد، بفرماييد تا فردا كه ان شاء الله بر مى گردم، آن را انجام دهم. امام فرمود: نيازى ندارم. آن گاه خطاب به آن دو فرمود: در شگفتم كه اين مرد از من مى خواهد او را مكلّف كنم فردا كارى انجام دهد، با اينكه همين امشب مى ميرد! آن دو [وقتى اين پيش گويى را شنيدند]، از پرسش هاى خود چشم پوشيدند و برخاستند و هيچ نگفتند. [وقتى از محضر امام بيرون آمدند] با


1- «يعقوب بن ابراهيم بن حبيب» مكنّى به «ابويوسف» و ملقب به قاضى بود. وى شاگرد، همفكر و يار ابوحنيفه بود. در سال ١١٣ه. ق در «كوفه» زاده شد و در سال ١٨٢ه. ق در 6٩ سالگى در «بغداد» درگذشت. اولين كسى بود كه پيش از امام شافعى، به «قاضى القضات» ملقب شد. در دوران سه تن از خلفاى عباسى مهدى، هادى و هارون عهده دار سمت قضاوت بود. هارون منزلت و احترام فراوانى براى او قائل بود. «ذهبى» از او به عنوان «فقيه العراقيين» بصره و كوفه و صاحب مكتب فقهى ياد كرده است. «احمد بن حنبل» ، پيشواى حنبلى ها، محمد بن الحسن شيبانى و يحيى بن معين سه تن از ائمه فقه، حديث شناسى و علم رجال از شاگردان او بودند. تذكرة الحفاظ، محمد بن احمد ذهبى، تصحيح: عبدالرحمان بن يحيى المعلمى، ج ١، ص ٢٩٣؛ ميزان الاعتدال، محمد بن احمد ذهبى، ج ٣، ص 5١٣.
2- «محمد بن فَرقَد» ، مكنّى به «ابوعبدالله» ، اهل كوفه، منسوب به قبيله «شيبان» و حنفى مذهب بود. در سال ١٣٢ه. ق در «واسط» عراق از پدرى دمشقى زاده شد و در ١٨٩ه. ق در 5٨ سالگى در «رى» درگذشت و همان جا دفن شد. او فقه و حديث را نزد ابوحنيفه، سفيان ثورى، مالك بن انس و قاضى ابويوسف فراگرفت. امام شافعى و يحيى بن معين از شاگردان او بودند؛ تاريخ بغداد، ج ٢، ص ١65؛ ميزان الاعتدال، ج ٣، ص5١٣.

ص:144

يكديگر گفتند: مى خواستيم از فقه بپرسيم، ولى او از اسرار پشت پرده سخن گفت! حال، بر در خانه زندانبان مراقب خواهيم گماشت تا مطلب روشن شود و چنين كردند. نيمه هاى شب [با كمال شگفتى] از آن خانه صداى ناله و شيون برخاست. [وقتى مراقب] از اهل خانه جوياى حال شد، گفتند: صاحب خانه به طور ناگهانى جان داد! سپس آن شخص نزد ابويوسف و محمّد آمد و درستى ماجرا را به آنان گزارش كرد و آن دو، بى نهايت شگفت زده شدند»(1)


1- نورالابصار، ص ٢٠٣؛ الأتحاف بحب الأشراف، شيخ عبدالله شبراوى، تحقيق: سامى الغديرى، ص ٣٠٧.

ص:145

فصل يازدهم: فضايل و كرامات امام رضا (ع)

اشاره

ص:146

روز يازدهم ماه ذي القعده سال ١4٨ه. ق در خانه موسى بن جعفر (ع) در «مدينه» ، فرزندى چشم به جهان گشود كه بعد از پدر، تاريخ ساز صحنه ايمان، علم و امامت شد. او را «على» ناميدند و به «رضا» معروف شد. مادر گرامى او، «نَجمه» نام داشت. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص ٣٩٧) امام رضا (ع) در سال ١٨٣ه. ق بعد از شهادت امام كاظم در زندان «هارون» ، در ٣5 سالگى عهده دار پيشوايى امت شد. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص ٣٩٨) امام رضا (ع) در طول مدت امامت خويش با «هارون الرشيد» و دو فرزندش، «امين» و «مأمون» ، هم عصر بود؛ ١٠ سال با سال هاى آخر زمام دارى «هارون» ، 5 سال با حكومت «امين» و 5 سال با حكومت «مأمون» . (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 4٠4) واقعه شهادت امام رضا (ع) بر اثر مسموميت به دست مأمون در روز آخر ماه صفر سال ٢٠٣ه. ق رخ داد. امام در اين هنگام، 55 سال داشت. پيكر پاك آن امام همام در بقعه اى در توس از توابع ولايت خراسان به خاك سپرده شد و امروزه زيارت گاه شيعيان جهان است. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 4٢٧)

ص:147

نسخه امام هشتم

در زمان امامت حضرت رضا (ع) ، يكى از شيعيان با كاروان خراسان به سوى «كرمان» مى رفت. در راه، گروهى از راهزنان به كاروان حمله كردند و او را به خيال اينكه ثروتمند است، گرفتند و با خود بردند تا آنچه دارد، از او بگيرند. او را ميان برف انداختند و دهانش را پر از برف كردند و شكنجه دادند تا محل ثروت خود را نشان دهد. آن گاه رهايش كردند. او بر اثر آن شكنجه ها از ناحيه دهان، آسيب سختى ديد و زبان و لب هايش زخم و شكاف برداشت. با اين حال، به خراسان بازگشت، ولى هر چه مداوا كرد، خوب نشد. شنيد كه حضرت رضا (ع) در «نيشابور» است. در عالم خواب، شخصى به او گفت: «نزد امام برو تا تو را در مورد درمان بيمارى راهنمايى كند» . در عالم خواب، خود را به امام رسانيد و ماجرا را بيان كرد. حضرت رضا (ع) فرمود: «مقدارى زيره كرمان را با آويشن و نمك مخلوط كن و بكوب و روى زخم دهان بگذار. دو سه بار اين كار را تكرار كن، خوب مى شوى» . او از خواب بيدار شد و به آنچه در خواب

ص:148

ديده بود، اهميت نداد و به نيشابور رفت تا به محضر امام شرف ياب شود. به او گفتند كه حضرت اكنون در «كاروان سراى سعد» است. او به آنجا رفت و ماجراى زخم دهان خود را بازگو كرد و گفت: «به قدرى دهانم آسيب ديده است كه با زحمت و سختى حرف مى زنم. دوايى را به من نشان بدهيد تا با آن خود را درمان كنم» . امام رضا (ع) فرمود: «مگر آن دوا را در عالم خواب به تو معرفى نكردم؟ برو به همان دستور عمل كن» . او عرض كرد: «آن دستور را بار ديگر برايم بيان كنيد» . امام همان دستور را تكرار كرد. او دستور را انجام داد و سلامتى خود را بازيافت.(1)

بركت لباس امام رضا (ع)

«دِعبِل خُزاعى» ، شاعر متعهّد و آگاه، وقتى قصيده شورانگيز خود را در حضور امام رضا (ع) خواند، لباسى از آن حضرت (براى تبرك) خواست. امام رضا (ع) نيز يكى از لباس هاى خود را به او داد. وقتى دِعبِل از خراسان به وطن خود (شوش) برگشت، كنيزى داشت كه بسيار به او علاقه مند بود. ديد زخم جان كاهى در چشم هاى او پديد آمده است. پزشكان پس از معاينه چشم كنيز چنين نظر دادند: «در مورد چشم راست او، ما قادر به معالجه نيستيم و راهى براى بهبود آن نمى يابيم. در مورد چشم چپ او، به درمان مى پردازيم و اميدواريم كه سلامتى خود را بازيابد» . دِعبل از اين پيشامد، سخت ناراحت و غمگين شد و بسيار گريست.


1- عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، ج ٢، ص ٢١؛ داستان دوستان، ج 5، صص ٢١٢ - ٢١4.

ص:149

سپس به ياد باقى مانده لباس حضرت رضا (ع) افتاد كه نزدش بود (چون قسمت ديگرى از آن را مردم «قم» از او گرفته بودند) . آن لباس را به چشم كنيز كشيد و چشم او را با قسمتى از آن باقى مانده لباس در اول شب بست. وقتى صبح شد و دستمال را باز كرد، ديد چشمش خوب شده است. به بركت حضرت رضا (ع) ، چشم كنيز حتى بهتر از قبل از بيمارى شده بود.(1)

نجات بخشى توسل به حضرت امام رضا (ع)

«ابوبكر حَمّامى» كه در «نيشابور» از اصحاب حديث بود، مى گويد: «بعضى از مردم مالى را به من امانت دادند و من آن را در جايى دفن كردم. ولى جاى دفن را فراموش كردم. پس از مدتى صاحب امانت آمد و امانتش را از من خواست. من هم جاى دفنش را نمى دانستم. حيران و نگران بودم و صاحب امانت هم مرا به تصرف در امانت متهم كرد. اندوهگين و ناراحت از خانه بيرون آمدم. گروهى از مردم را ديدم كه قصد زيارت حضرت امام رضا (ع) را دارند. با آنان به سوى مشهد رفتم. امام هشتم را زيارت كردم و در آنجا از خدا خواستم كه جاى امانت را به من بنماياند. چنان كه شخص به خواب رفته، چيزى در خواب مى بيند، در خواب ديدم شخصى نزد من آمد و گفت: وديعه را در فلان موضع دفن كرده اى. نزد صاحب وديعه برگشتم و او را به همان موضع راهنمايى كردم، درحالى كه خوابم را باور نداشتم. صاحب امانت به


1- سفينة البحار، ج ١، ص 44٨؛ داستان دوستان، ج ٢، ص 6٩.

ص:150

همان جا رفت و امانت خود را با مُهر صاحبش بيرون آورد. او پس از آن، اين ماجرا را براى مردم مى گفت و همواره آنان را به زيارت آن مشهد شريف تشويق مى كرد»(1)

حاجت روايى

«ابراهيم بن موسى» روايت كرده است: «من به حضرت رضا (ع) درباره چيزى كه از او خواسته بودم، اصرار و پافشارى مى كردم [كه زودتر حاجت روايم سازد] و آن جناب هر بار به من وعده مى داد. روزى آن حضرت به استقبال والى مدينه بيرون آمد و من نيز همراهش بودم. پس از مدتى، نزديك قصر فلان رسيد و در آنجا زير چند درختى كه بود، پياده شد. من نيز با او پياده شدم و شخص ديگرى با ما نبود. گفتم: قربانت شوم. اين عيد رسيد و به خدا سوگند، من يك درهم، بلكه كمتر از آن نيز ندارم! حضرت با تازيانه خود، زمين را به سختى خراش داد. آن گاه به آن زمين دست زد و شمش طلايى از آن درآورد و به من فرمود: از اين بهره مند شو و آنچه ديدى، پنهان دار»(2)

حرم رضوى، محل استجابت دعا

«ابوالحسن محمّد بن عبدالله هِرَوى» مى گويد: «فردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا (ع) آمد. خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند. ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و


1- عيون اخبار الرضا، ج ٢، ص ٢٧٩؛ بحارالانوار، ج 4٩، ص ٣٢٧.
2- الارشاد، ج ٢، ص ٢4٩.

ص:151

غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون نماز هر دو تمام شد، به سجده رفتند و سجده را طولانى كردند. ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد. غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من! به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى. گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ هست، در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر، او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم. فلان زمين حاصل خيز خود را هم بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما وقف كردم و حضرت امام رضا (ع) را هم بر اين برنامه شاهد گرفتم. غلام گريست و به خدا و به حضرت رضا (ع) سوگند ياد كرد كه من در سجودم جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت، اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد»(1)«ابوطالب حسين بن عبدالله طائى» مى گويد: از «ابومنصور بن عبدالرزاق شنيدم كه به حاكم طوس كه معروف به «ابيوردى» است، گفت: آيا تو فرزند دارى؟ او گفت: نه. ابومنصور به او گفت: پس چرا به زيارت مشهد امام رضا (ع) نمى روى و در آنجا دعا نمى كنى تا خداوند پسرى روزى و نصيب تو گرداند؟ من در آنجا (مشهد رضا (ع)) دعاها كردم و از خداوند عزّوجلّ چيزها خواستم. همه را اجابت فرمود و حاجتم روا شد. حاكم گفت: من قصد زيارت آن جناب كردم كه سلام


1- ترجمه عيون اخبار الرضا، ج ٢، صص 6٩4 و 6٩5؛ بحارالانوار، ص 4٩، ص ٣٣٠.

ص:152

خدا بر او باد. در مشهد و مزار حضرت رضا (ع) دعا كردم و از خداوند عزّوجلّ خواستم كه به من پسرى عنايت فرمايد. خداوند فرزندى پسر روزي ام فرمود. پس نزد ابومنصور رفتم و به او گفتم كه خداوند دعايم را در اين بُقعه مستجاب كرد و به من پسرى داد و مرا اكرام فرمود»(1)

عاقبت برمكيان

روايت است در سالى كه هارون الرشيد براى انجام حج رفته بود، امام رضا (ع) نيز از مدينه به قصد حج بيرون شد. چون به كوهى كه در سمت چپ راه است و نامش «فارغ» بود، رسيد، نگاهى به آن كوه كرد و فرمود: «آن كسى كه در فارغ ساختمان مى سازد و آن را ويران مى كند، قطعه قطعه خواهد شد» . ما [كه همراه آن جناب بوديم] معناى اين سخن را نفهميديم. چون هارون به آن كوه رسيد، در آنجا فرود آمد. جعفر بن يحيى (برمكى) از آن كوه بالا رفت و دستور داد براى او در آنجا [اتاق و] مجلسى بسازند. چون جعفر از مكه برگشت، بالاى آن كوه رفت و دستور داد آن را ويران كنند. چون به عراق بازگشت، [ورق برگشت و برمكيان مغضوب شدند و هارون نابودشان كرد. جعفر نيز] تكه تكه شد.(2)

حرم رضوى، ايمن از سيل

«ابوعلى محمّد بن احمد معاذى» گفت: «از ابونصر مؤذّن نيشابورى شنيدم كه گفت: سيلى عظيم از ناحيه «سناباد» به سوى مشهد سرازير شد


1- ترجمه عيون اخبار الرضا، ج ٢، صص 6٨6 و 6٨٧.
2- الارشاد، ج ٢، ص ٢4٩.

ص:153

كه خوف آن مى رفت بقعه و مزار را ويران كند. به خواست خدا، در ميانه راه، سيل منحرف شد و بالا گرفت و در قناتى كه از محل مشهد بلندتر بود، ريخت و آسيبى به مشهد امام وارد نيامد»(1)

پناه آوردن گنجشك

«سليمان جعفري قدس سره» مى گويد: «با حضرت رضا (ع) در باغى بوديم. ناگاه گنجشكى آمد و نزد آن حضرت صيحه زد. هر چه توان داشت، فرياد كشيد و اظهار پريشانى كرد. امام به من فرمود: آيا مى دانى اين گنجشك چه مى گويد؟ گفتم: نه، خدا و رسول خدا و فرزند رسول خدا (ص) داناترند. فرمودند: به من مى گويد: مارى به كنار لانه ام آمده و مى خواهد بچّه هايم را بخورد. به داد من برسيد. اين چوب را بگير و كنار لانه اش برو و آن مار را بكش. برخاستم و چوبى برداشتم و وارد خانه شدم. ناگاه مارى را ديدم كه درون خانه حركت مى كند. آن مار را كشتم و آن بچّه گنجشك را از آسيب مار حفظ كردم» .(2)

قبر امام رضا (ع) ، پناهگاه همگان

«محمّد بن حبان تميمى بُسْتى» ، فقيه، رجالى و يكى از پيشوايان بزرگ اهل سنت در كتاب بسيار معتبر خود به نام «الثقات» ، بركات مرقد شريف امام رضا (ع) و توسل خود را به آن آرامگاه ارجمند چنين بيان كرده است: «بارها قبرش را زيارت كرده ام و در ايام اقامتم در طوس، هر


1- ترجمه عيون اخبار الرضا، ج ٢، صص 6٩6 و6٩٧.
2- كشف الغمه، ج ٣، ص ١4٠.

ص:154

مشكلى برايم پيش آمد، كنار قبر على بن موسى الرضا (ع) - كه درود خدا بر او و جدّش باد - مشرّف مى شدم. آن را زيارت مى كردم و از خدا مى خواستم مشكل را رفع كند. بى استثنا هم پاسخ مى شنيدم و آن سختى از من برطرف مى شد. اين چيزى است كه بارها آن را آزموده و همواره چنين يافته ام. خداوند ما را بر محبّت مصطفى (ص) و دودمانش - كه درود خدا بر او و آنان باد - بميراند»(1)

سريع الاجابة

«عامر بن عبدالله» ، حاكم «مَروْ» مى گويد: «كنار مرقد حضرت رضا (ع) رفتم. در آنجا يك نفر تُرك ديدم كه در ناحيه بالاى سر مرقد شريف ايستاده است و به زبان تركى سخن مى گفت و من زبان تركى را مى دانستم. او مى گفت: خدايا، اگر پسرم زنده است، او را به ما برسان و اگر مرده است، ما را از آن آگاه كن. به زبان تركى به او گفتم: چه شده است و حاجتت چيست؟ گفت: پسرم در جنگ اسحاق آباد با من بود. او در آنجا مفقودالاثر شد و از آن پس هيچ اطلاعى از او ندارم. مادرش شب و روز گريه مى كند. من در اينجا از خدا مى خواهم كه ما را از حال او باخبر كند؛ زيرا شنيده ام دعا در اين مكان شريف به استجابت مى رسد. من به آن ترك محبت و ترحم كردم و دستش را گرفتم تا آن روز او را مهمان خود سازم. وقتى با او از مسجد (كنار مرقد شريف) بيرون آمديم، ناگاه با جوانى قدبلند روبه رو شديم كه خطوطى در چهره اش بود


1- الثقات، امام حافظ بُستى، ابوحاتم محمّد بن حبّان بن احمد تميمى، ج ٨، ص 45٧.

ص:155

و دستمالى بر سر داشت. وقتى جوان آن ترك را ديد، با شور و شوق، او را در آغوش گرفت و با او معانقه كرد و گريست و هر دو همديگر را شناختند. ترك دانست كه آن جوان پسر اوست. من از آن پسر پرسيدم: چگونه در اين وقت به اينجا آمدى؟ در پاسخ گفت: من در جنگ اسحاق آباد، به مازندران رفتم و در آنجا يك شخص گيلانى مرا پناه داد و بزرگ كرد. اكنون كه بزرگ شده ام، براى يافتن پدر و مادر از خانه بيرون آمدم، ولى نمى دانستم پدر و مادرم كجا هستند. در مسير راه، كاروانى به خراسان مى آمدند. من هم به آنها پيوستم و به اينجا آمدم. اكنون پدرم را اينجا يافتم. آن ترك گفت: من يقين دارم كه در كنار مرقد شريف حضرت رضا (ع) ، كرامات عجيبى رخ مى دهد. از اين رو، با خود عهد كرده ام تا آخر عمر در مشهد و در پناه اين مرقد عظيم بمانم»(1)


1- داستان دوستان، ج 4، صص ٧٩ و٨٠؛ عيون اخبار الرضا، ج ٢، ص ٢٨٧؛ ترجمه عيون اخبار الرضا، ج ٢، صص ٧٠6 و٧٠٧.

ص:156

ص:157

فصل دوازدهم: فضايل و كرامات امام جواد (ع)

اشاره

ص:158

امام «محمد تقى (ع)» در دهم ماه رجب سال ١٩5ه. ق در مدينه به دنيا آمد. نام آن حضرت، «محمد» و كنيه اش «ابوجعفر» و مشهورترين القاب او، «تقى» و «جواد» است. نام مادر امام جواد (ع) ، «سَبيكه» است كه پدرش، امام رضا (ع) ، او را «خَيزُران» ناميد. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 4٣5) حضرت جواد (ع) در حدود هشت يا نه سالگى به مقام شامخ امامت رسيد. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 4٣٨) خلفاى زمان ايشان، «مأمون» و «معتصم» بودند. امام جواد (ع) در آخر ذي القعده سال ٢٢٠ه. ق مسموم و شهيد شد. پيكر پاك ايشان را كنار قبر جدّ گرامى اش، امام موسى بن جعفر (ع) ، در «مقابر قريش» شهر «بغداد» به خاك سپردند. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 45٣)

ص:159

بارور شدن درخت سدر

زمانى كه حضرت جواد (ع) با «امّ فَضل» از بغداد به مدينه مى رفت، چون به كوفه رسيد، در «دار مُسيّب» فرود آمد. هنگام غروب آفتاب داخل مسجد شد. در صحن مسجد، درخت سدرى بود كه بار نمى داد. حضرت، كوزه آبى طلبيد و زير آن درخت وضو ساخت و نماز مغرب و عشا به جا آورد. سپس دو سجده شكر انجام داد و بيرون شد. پس از آن، درخت بارور شد و ميوه داد. مردم با تعجب از ميوه آن خوردند و آن را شيرين و بى دانه يافتند. پس با آن حضرت خداحافظى كردند و برگشتند و ايشان به جانب مدينه رهسپار شدند.(1)

پرداخت بدهكارى حضرت رضا (ع)

«مُطَرِّفى» مى گويد: «حضرت رضا (ع) از دنيا رفت و من چهار هزار درهم از ايشان طلب داشتم و جز من كسى از آن خبر نداشت. امام جواد (ع) شخصى را پى من فرستاد و فرمود: فردا نزد ما بيا. روز


1- مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 4٢٣.

ص160

بعد به خدمت امام رفتم. فرمود: ابوالحسن (امام رضا (ع)) از دنيا رفت و به شما چهار هزار درهم بدهكار بود. آن گاه از زير سجاده خود، دينارهايى را به من تقديم كرد. دينارها را كه شمردم، معادل چهار هزار درهم بود» . (1)

عطا به مقدار مال

«احمد بن حديد» مى گويد: «با گروهى براى انجام مراسم حج مى رفتيم كه راهزنان راه را بر ما بستند [و اموالمان را بردند]. چون به مدينه رسيديم، امام جواد (ع) را در كوچه اى ملاقات كردم. به منزل آن گرامى رفتم و داستان را به عرض امام رساندم. فرمان داد لباسى و پولى برايم آوردند و فرمود: پول را ميان همراهان خويش به همان مقدار كه دزدها از آنان برده اند، تقسيم كن. پس از آنكه تقسيم كردم، دريافتم پولى را كه امام عطا كرده بود، درست به همان اندازه بود كه دزدها برده بودند؛ نه كمتر و نه بيشتر»(2)

برآوردن حاجت بدون درخواست

«محمّد بن سَهل قمى رحمه الله» مى گويد: «در سفر مكّه، به مدينه رفتم و به حضور امام جواد (ع) مشرّف شدم. مى خواستم لباسى را از آن حضرت براى پوشيدن مطالبه كنم، ولى فرصتى به دست نيامد. با آن حضرت خداحافظى كردم و از خانه ايشان بيرون آمدم. تصميم گرفتم نامه اى براى


1- مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 4٢٣.
2- پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 44١؛ به نقل از بحارالانوار، ج 5٠، ص 44.

ص:161

آن حضرت بنويسم و در آن نامه، لباسى را درخواست كنم. نامه را نوشتم و به مسجد رفتم. پس از انجام دو ركعت نماز و استخاره، به قلبم آمد كه نامه را نفرستم. از اين رو، نامه را پاره كردم و از مدينه بيرون آمدم. ناگاه شخصى پيش آمد و دستمالى داشت كه لباسى در آن بود. او از افراد كاروان مى پرسيد: محمّد بن سهل قمى رحمه الله كيست؟ تا اينكه نزد من آمد. وقتى مرا شناخت، گفت: مولاى تو (امام جواد (ع)) اين لباس را براى تو فرستاده است. وقتى نگاه كردم، ديدم دو لباس مرغوب و نرم است» . محمّد بن سهل رحمه الله آن لباس ها را گرفت و تا آخر عمر نزدش بود. وقتى كه از دنيا رفت، پسرش احمد، با همان دو لباس، او را كفن كرد.(1)

نجات همسايه

«على بن جرير» مى گويد: «خدمت امام جواد (ع) شرف ياب بودم. گوسفندى از خانه امام گم شده بود. يكى از همسايگان را به اتهام سرقت آن، كشان كشان نزد امام آوردند. امام فرمود: واى بر شما! او را رها سازيد. او گوسفند را ندزديده است. گوسفند هم اكنون در فلان خانه است. برويد و گوسفند را بگيريد. افراد به همان خانه اى رفتند كه امام فرموده بود و گوسفند را يافتند. آن گاه صاحب خانه را به اتهام دزدى دستگير كردند و كتك زدند و لباسش را پاره كردند. او سوگند ياد


1- داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام، ص ١٧٠؛ به نقل از: مختار الخرائج، ص ٢٧٣.

ص:162

مى كرد كه گوسفند را ندزديده است. او را نزد امام آوردند. فرمود: واى بر شما، بر اين شخص ستم كرديد. گوسفند خودش به خانه او وارد شده بود و او اطلاعى نداشت. آن گاه امام براى دلجويى و جبران لباسش، مبلغى به او عطا كرد»(1)

خبر از حالات درونى

«ابن قولويه» از «محمّد بن على هاشمى» روايت كرده است كه گفت: «بامداد آن روزى كه حضرت جواد (ع) با دختر مأمون عروسى كرده بود، خدمت آن حضرت شرف ياب شدم. شب قبل، دوايى خورده بودم و بامداد كه شد، من نخستين كسى بودم كه نزد آن حضرت رسيدم. [بر اثر خوردن آن دارو]، تشنه شده بودم، ولى نمى خواستم آب طلب كنم. حضرت جواد (ع) به من نگريست و فرمود: چنين مى بينم كه تشنه اى؟ گفتم: آرى. فرمود: اى غلام، آبى براى ما بياور! من پيش خود گفتم: هم اكنون آب زهرآلودى برايش مى آورند. از اين رو، غمناك شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت لبخندى به من زد و فرمود: اى غلام، آب را به من بده. پس آب را گرفت و آشاميد. سپس به من داد و من نيز آشاميدم. زمانى دراز نزد آن حضرت بودم كه دوباره تشنه شدم. حضرت آب خواست و چنان كرد كه نخست رفتار كرده بود؛ [يعنى] نخست خود آن حضرت آشاميد و سپس به من داد و لبخندى زد. محمّد بن حمزه [كه از محمّد بن على هاشمى حديث را روايت كرده


1- پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 44٣؛ به نقل از: بحارالانوار، ج 5٠، ص 4٧.

ص:163

است] مى گويد: محمّد بن على هاشمى به من گفت: به خدا سوگند، من گمان دارم كه حضرت جواد از آنچه در دل هاست، آگاه است؛ چنان كه شيعيان مى گويند»(1)«داوود بن قاسم جعفرى» مى گويد: «در راه كه مى رفتم، ساربانى با من گفت وگو كرد تا من از حضرت جواد (ع) بخواهم كه او را با برخى از همراهانش در كارهاى خود وارد كند. به خدمت امام رفتم كه در اين باره با ايشان صحبت كنم. ديدم ايشان مشغول غذا خوردن است و گروهى نيز آنجا هستند. از اين رو، نتوانستم درباره آنچه مى خواستم، با ايشان صحبت كنم. حضرت به من فرمود: اى اباهاشم (كنيه داوود است) بخور. آن گاه غذايى را كه مى خورد، پيش روى من گذارد. سپس بى آنكه سخنى از آن ساربان بگويم، فرمود: اى غلام، آن ساربانى را كه ابوهاشم آورده است، ببين و او را [براى كارها] پيش خود نگاه دار»(2)«قاضى يحيى بن اَكثَم» كه از دشمنان خاندان نبوّت و امامت بود، اعتراف مى كند: «روزى نزديك قبر پيامبر اكرم (ص) ، امام جواد (ع) را ديدم. با ايشان در مسائل مختلفى به مناظره پرداختم و آن حضرت به همه آنها پاسخ داد. گفتم: به خدا سوگند، مى خواهم چيزى از شما بپرسم، ولى شرم دارم. امام فرمود: من پاسخ را بدون آنكه پرسش را به زبان آورى، مى گويم؛


1- الارشاد، ج ٢، صص ٢٨٠ و ٢٨١.
2- همان، ص ٢٨٣.

ص:164

تو مى خواهى بپرسى امام كيست؟ گفتم: آرى، به خدا سوگند، پرسشم همين است. فرمود: امام منم. گفتم: نشانه اى بر اين ادّعا داريد؟ در اين هنگام، عصايى كه در دست آن حضرت بود، به سخن آمد و گفت كه او مولاى من و امام اين زمان و حجّت خداست»(1)

نجات از زندان

«اباصلت هِرَوى» كه از ياران نزديك امام رضا (ع) بود و پس از شهادت امام رضا (ع) به فرمان مأمون به زندان افتاد، مى گويد: «يك سال زندانى بودم و دل تنگ شدم. شبى بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم. پيامبر و خاندان گرامى او را شفيع خويش قرار دادم و خداوند را به حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات دهد. هنوز دعايم پايان نيافته بود كه ديدم امام جواد (ع) در زندان نزد من است. فرمود: اى اباصلت، سينه ات تنگ شده است؟ عرض كردم: آرى، به خدا سوگند. فرمود: برخيز. سپس بر زنجيرهاى من دست زد و قيدها باز شد. آن گاه دست مرا گرفت و از زندان بيرون آورد. نگهبانان مرا ديدند، ولى به كرامت آن حضرت ياراى سخن گفتن نداشتند. امام چون مرا بيرون آورد، فرمود: برو در امان خدا. بعد از اين، هرگز مأمون را نخواهى ديد و او نيز تو را نخواهد ديد و چنان شد كه امام (ع) فرموده بود»(2)


1- پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص 44٢ و 44٣؛ به نقل از: كافى، ج ١، ص ٣5٣؛ بحارالانوار، ج5٠، ص 6٨.
2- پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص 444 و 445؛ به نقل از: عيون اخبار الرضا، ج ٢، ص ٢4٧؛ بحارالانوار، ج4٩، ص٣٠٣.

ص:165

درمان عادت

«ابوهاشم جعفرى» از اصحاب امام جواد و امام هادي عليهما السلام و از بزرگان شيعه بود. وى گويد: «به امام جواد (ع) عرض كردم: فدايت شوم، من به خوردن خاك عادت كرده ام. در حقم دعا فرماييد. چند روزى كه گذشت، حضرت فرمود: اباهاشم! بيمارى تو برطرف شد. از آن به بعد، منفورترين چيز نزد من خاك بود»(1)

خبردادن از شهادت پدر

روزى امام جواد (ع) به كسانى كه در منزل بودند، فرمود: «براى برپايى ماتم و عزا آماده شويد» . گفتند: «ماتم و عزاى چه كسى؟» فرمود: «بهترين انسان روى زمين» . چند روز گذشت و خبر رسيد كه حضرت ابوالحسن رضا (ع) در همان روزى كه حضرت جواد فرموده بود، به شهادت رسيده است.(2)

خوشه اى از خرمن دانش امام جواد (ع)

پس از شهادت حضرت رضا (ع) ، مردم نسبت به مأمون (هفتمين خليفه عباسى) بدبين شدند و موقعيت اجتماعى و سياسى اش به خطر افتاد. او براى كسب وجاهت از دست رفته خويش، همواره مى خواست خود را به آل على (ع) نزديك كند، بر همين اساس، خواست دخترش را به همسرى امام جواد (ع) درآورد. بستگان مأمون از اين كار ناراضى بودند


1- مناقب آل ابى طالب، ج 4، صص 4٢٠ و 4٢١.
2- همان.

ص:166

و اعتراض شديد كردند. مأمون در سفرى كه از خراسان به بغداد رفت، امام جواد (ع) را از مدينه به بغداد طلبيد. امام جواد (ع) عازم بغداد شد. مأمون قبل از آنكه با امام جواد (ع) ملاقات كند، به شكار رفته بود. در بين راه، حضرت جواد (ع) را ديد. آن گاه مأمون به صحرا رفت و باز شكارى او، ماهى كوچكى را صيد كرد. مأمون آن ماهى را از منقار باز گرفت و در دست خود پنهان كرد. در بازگشت، بار ديگر امام جواد (ع) را ملاقات كرد و از آن حضرت پرسيد: «آنچه در درون دستم پنهان كرده ام، چيست؟» امام جواد (ع) فرمود: «خداوند درياهايى آفريد كه ابر از آن درياها بلند مى شود و ماهيان ريز با آن ابر بالا مى روند و بازهاى سلاطين آنها را شكار مى كنند و پادشاهان آنها را در كف مى گيرند و سُلالة نبوّت را با آنها مى آزمايند» . مأمون گفت: «حقّا كه تو فرزند امام رضا (ع) [و وارث علم او] هستى و اين عجايب از اين خانواده بعيد نيست» . سپس به ايشان بسيار احترام كرد و دخترش، «امّ فضل» را به ازدواج او درآورد. بنى عباس اعتراض شديد كردند كه مأمون دخترش را به نوجوانى داده است كه هنوز علم و فضل كسب نكرده است. مأمون براى آنكه معترضان را قانع كند، مجلسى تشكيل داد و علماى بزرگ را به آن مجلس دعوت كرد. يكى از آنها «يحيى بن اكثم» ، قاضى بغداد، اعلم علماى عصر بود. امام جواد (ع) را در صدر مجلس جاى دادند و مأمون نيز كنار آن حضرت نشست. در حضور معترضان و اشراف، «يحيى بن اكثم» ، پس از اجازه گرفتن از مأمون، به امام جواد (ع) رو كرد و گفت:

ص:167

«در حق كسى كه در احرام حج بود و حيوانى صيد كرد و آن را كشت، چه مى فرماييد؟» امام جواد (ع) فرمود: اين مسئله، داراى شاخه هاى بسيار است: ١. آيا آن مُحرِم درون حرم بود يا بيرون حرم؟ ٢. آيا او از موضوع آگاه بود يا ناآگاه؟ ٣. آيا او آن صيد را به عمد كشت يا از روى خطا؟ 4. آيا آن مُحرم، آزاد بود يا برده؟ 5. آيا آن محرم، صغير بود يا كبير؟ 6. آيا نخستين بار بود كه صيد مى كرد يا درگذشته نيز صيد كرده بود؟ ٧. آيا آن صيد از پرندگان بود يا غير پرندگان؟ ٨. آيا آن حيوان صيد شده، كوچك بود يا بزرگ؟ ٩. آيا به كار خود اصرار داشت يا اظهار پشيمانى مى كرد؟ ١٠. آيا در شب صيد كرد يا در روز؟ ١١. آيا در احرام حج بود يا در احرام عمره؟ يحيى با شنيدن اين مسائل، متحير ماند و درماندگى در چهره اش پديدار گشت و زبانش لكنت پيدا كرد. چون عظمت كمال و مقام علمى امام بر حاضران معلوم شد، پاسخ پرسش هاى يازده گانه فوق را از آن حضرت خواستند. آن بزرگوار با بيانى شيوا به آن مسائل يك به يك پاسخ داد. مأمون فرياد زد: «أحسَنت، أحسَنت!» (1)


1- داستان دوستان، ج 4، صص 4٣ - 45؛ به نقل از: كشف الغمه، ج ٣، ص ٢٠٧.

ص:168

ص:169

فصل سيزدهم: فضايل و كرامات امام هادي (ع)

اشاره

ص:170

«ابوالحسن على النقى الهادي (ع)» ، پيشواى دهم شيعيان، در نيمه ذيحجه سال ٢١٢ه. ق در محلى به نام «صريا» در اطراف «مدينه» به دنيا آمد. پدرش، پيشواى نهم شيعيان، امام جواد (ع) و مادرش، بانوى گرامى، «سمانه» ، كنيزى بافضيلت و پرهيزكار بود. مشهورترين القاب امام دهم، «نقى» و «هادى» است. به آن گرامى، «ابوالحسن ثالث» نيز مى گويند. مدت زندگانى امام با حكومت هفت خليفه عباسى همراه بود. پيش از امامت با «مأمون» و «معتصم» ، برادر «مأمون» و در سال هاى امامت، با ادامه حكومت «معتصم» و نيز با «واثق» ، پسر «معتصم» ، «متوكل» برادر «واثق» ، «منتصر» پسر «متوكل» ، «مستعين» ، پسر عموى «منتصر» و «معتز» پسر ديگر «متوكل» ، هم عصر بود. امام هادي (ع) در سال ٢٢٠ه. ق پس از شهادت پدرش بر مسند امامت نشست و در آن هنگام، ٨ ساله بود. مدت امامت آن بزرگوار، ٣٣ سال و عمر شريفش، 4١ سال و چند ماه بود. ايشان در سال ٢54ه. ق در زمان «معتز» و به دسيسه او به شهادت رسيد و در «سامرا» دفن شد. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص 465 و 466)

ص:171

سخن گفتن به زبان هاى مختلف

يكى از طاغوت هاى عصر امام هادي (ع) ، «واثق» (نهمين خليفه عباسى) بود. گروهى از دژخيمان «واثق» براى سركوبى شورشيان حجاز به مدينه آمده بودند و فرمانده آنها يكى از افسران ترك بود. «ابوهاشم جعفرى» مى گويد: «امام هادي (ع) به ما چند نفر كه در محضرش بوديم [و سخن از تاخت و تاز دژخيمان واثق به ميان آمد]، فرمود: برخيزيد تا با هم برويم و از نزديك، آمادگى و تجهيزات اين فرمانده ترك را مشاهده كنيم. ما همراه آن حضرت از خانه بيرون آمديم و به سوى محل استقرار لشكر آن فرمانده ترك حركت كرديم و در كنار آن لشكر در چند قدمى ايستاديم و به تماشا پرداختيم. ناگاه فرمانده ترك، سوار بر اسب، به سوى ما آمد. وقتى كه نزديك رسيد، امام هادي (ع) به زبان تركى چند كلمه با او سخن گفت. او به قدرى تحت تأثير عظمت معنوى امام قرار گرفت كه همان دم از اسب پياده شد و سُم مركب امام را بوسيد. از آن فرمانده پرسيدم: چه چيز موجب شد كه اين گونه تحت تأثير امام هادي (ع) قرار گرفتى با اينكه او

ص:172

را نمى شناختى؟ فرمانده گفت: آيا اين شخص، پيامبرى از پيامبران است؟ گفتم: نه. فرمانده گفت: اين آقا (اشاره به امام) مرا به همان نامى صدا زد كه در كودكى در منطقه تركستان داشتم، با اينكه هيچ كس تاكنون نمى دانست كه من چنين نامى داشتم»(1)

لشكر حق

خليفه عباسى (واثق يا متوكل) براى اينكه توان نظامى خود را به رخ امام بكشد، دستور داد تا نيروهاى نظامى اش كه نزديك به نود هزار نفر مى شدند، بر اسب هاى خود بنشينند. آن گاه هر كدام خورجين اسب خود را كه پر از خاك سرخ بود، در نقطه مشخصى خالى كند. سپس لباس رزم بپوشند و با آرايش نظامى خاصّى صف آرايى كنند. لشكريان بر اساس دستور وى، خاك ها را در همان نقطه مشخص خالى كردند و بدين ترتيب، تپه بزرگى از خاك سرخ تشكيل شد. سپس با ساز و برگ كامل نظامى در آنجا مستقر شدند. خليفه بالاى تل خاك رفت و امام هادي (ع) را نزد خود فراخواند و گفت: «هدف من از اين كار اين است كه قدرت سپاهيان مرا ببينيد» . امام براى درهم شكستن قدرت پوشالى او فرمود: «آيا مى خواهى من هم سپاهيانم را به تو نشان دهم؟» خليفه كه تاكنون سخنى از سپاهيان امام نشنيده بود، شگفت زده گفت: «آرى!» امام دست به دعا برداشت و در پرتو دعاى او، آسمان و زمين و مشرق و مغرب از سپاهيان الهى آكنده شد كه همگى غرق در


1- داستان دوستان، ج 5، صص ١5٧ و ١5٨.

ص:173

سلاح بودند. خليفه با ديدن اين همه نيروى نظامى وحشت زده و مدهوش شد.(1)

زينب كذّاب

در زمان خلافت «متوكل عباسى» ، زنى پيدا شد كه ادّعا مى كرد «زينب» ، دختر فاطمه زهرا عليها السلام است. متوكل به او گفت: «تو بسيار جوانى، درحالى كه سال هاى بسيارى از زمان رسول خدا (ص) مى گذرد» . پاسخ داد: «بله، رسول خدا (ص) بر سرم دستى كشيد و از خداوند خواست هر چهل سال، دوباره جوانى ام بازگردد. اين امر هرگز به مردم آشكار نشد و اينك نيازى مرا مجبور به اظهار آن كرد» . متوكل همه بزرگان علوى، عباسى و قريشى را فراخواند و موضوع را بازگو كرد. برخى پذيرفتند و برخى تكذيب كردند و اظهار داشتند كه زينب عليها السلام درگذشته است. زن تكذيب مى كرد و مى گفت: «اينها دروغ مى گويند. اين موضوع بر مردم پوشيده بود و كسى از مرگ يا زندگى من آگاهى نداشته است» . متوكل از حاضران خواست تا دليل قانع كننده اى براى اثبات ادّعاى خود بياورند. همه ساكت شدند. سپس گفتند: «ابن الرضا (ع) را احضار كنيد. شايد او دليلى بر ردّ ادّعاى اين زن داشته باشد» . امام هادي (ع) را فراخواندند و ايشان را از جريان آگاه ساختند. امام فرمود: «اين زن دروغ مى گويد: زينب عليها السلام وفات كرده است. من دليلى براى ردّ ادّعاى او دارم» . گفتند: «دليل شما چيست؟» فرمود: «گوشت


1- بحارالانوار، ج 5٠، ص ١55.

ص:174

فرزندان فاطمه عليها السلام بر درندگان حرام شده است. او را در قفس درندگان بيندازيد. اگر از اولاد فاطمه باشد، آسيبى به او نمى رسد» . به زن رو كردند و گفتند: «نظر تو چيست؟» زن دروغگو گفت: «او مى خواهد با اين كار، مرا از بين ببرد» . امام فرمود: «اينجا جماعتى از فرزندان حسين (ع) هستند. هر كدام را كه مى خواهيد، بيازماييد» . در اين لحظه همه ترسيدند و رنگ از رخسارها پريد و هيچ كس حاضر به انجام دادن چنين كارى نشد. متوكل در اين هنگام، موقعيت را بسيار مناسب ديد تا خود امام را داخل قفس بفرستد و با اين كار هم ايشان را [با توجيه خودش] به قتل برساند و هم كذب مدّعاى ايشان را به همگان بنماياند. بنابراين، به امام رو كرد و گفت: «اى اباالحسن، چرا خود اين كار را نمى كنى؟» امام فرمود: «انتخاب با توست» . گفت: «پس خودت انجام بده» . حضرت بى درنگ از جاى خود برخاست و داخل قفس درندگان گرسنه اى شد كه شش شير بزرگ در آن بودند. امام بى هيچ گونه پروايى ميان قفس نشست. شيرها دور امام را گرفتند و زانو زدند و سرهايشان را به دست امام ماليدند. امام با آرامش، آن حيوانات را نوازش كرد و با اشاره اى به آنها فهماند كه در گوشه اى از قفس كنار هم بايستند. وزير متوكل گفت: «اين تصميم اصلاً درست نبود [و موجب آبروريزى ما شد]. زود بگوييد بيرون بيايد پيش از اينكه اين خبر انتشار يابد» . متوكل گفت: «اى اباالحسن، ما قصد بدى در مورد تو نداشتيم. فقط مى خواستيم به آنچه گفتيد، يقين كنيم. حال مى خواهيم كه بيرون بياييد» .

ص:175

امام از جاى برخاست و به سمت نردبان آمد؛ شيرها دوباره گرد حضرت را گرفتند و خود را به پاى امام مى ماليدند. امام با دست به آنها اشاره كرد كه دور شوند. همگى بازگشتند. امام بيرون آمد و فرمود: «هركس گمان مى كند كه فرزند فاطمه است، ميان شيرها برود» . متوكل كه سخت احساس رسوايى مى كرد، زن را مجبور كرد كه ميان قفس برود. زن فرياد مى زد: «به خدا سوگند، دروغ گفتم. من دختر فلانى هستم و مشكلات زندگى مرا به اين كار واداشت» . متوكل كه گمان مى كرد آن زن بايد تاوان اين رسوايى را بدهد، دستور داد او را ميان قفس شيرها بيندازند. در اين هنگام، مادر متوكل ميانجى شد و نگذاشت كه با او چنين كنند.(1)

چرا شيعه شدم

بر اساس روايات فراوان، امام معصوم (ع) هرگاه بخواهد از چيزى كه بر او پوشيده است، آگاه شود، خداوند او را بدان آگاه خواهد ساخت. امام على النقى (ع) نيز بسان ديگر پيشوايان از غيب خبر مى داد و آينده را آشكارا مى ديد. همچنين از درون افراد آگاه بود و زمان مرگ افراد را مى دانست. «ابوالعباس احمد ابى النصر» و «ابوجعفر محمد بن علويه» مى گويند: «شخصى از شيعيان اهل بيت عليهم السلام به نام عبدالرحمان در اصفهان مى زيست. روزى از او پرسيدند: سبب شيعه شدن تو در اين شهر چه


1- بحارالانوار، ج 5٠، ص ١4٩؛ وفيات الائمه، ص ٣6٢.

ص:176

بود؟ گفت: من مردى نيازمند، ولى سخنگو و با جرئت بودم. سالى با جمعى از اهل شهر براى دادخواهى به دربار متوكل رفتم. به كاخ او كه رسيديم، شنيديم دستور داده است امام هادي (ع) را احضار كنند. پرسيدم: على بن محمّد كيست كه متوكل چنين دستورى داده است؟ گفتند: او از علويان است و رافضى ها او را امام خود مى خوانند. پيش خود گفتم شايد متوكل او را خواسته است تا به قتل برساند. تصميم گرفتم همان جا بمانم تا او را ملاقات كنم. مدتى بعد سوارى آهسته به كاخ متوكل نزديك شد. با وقار و شكوهى خاصّ بر اسب نشسته بود و مردم از دو طرف او را همراهى مى كردند. به چهره اش كه نگاه كردم، محبتى عجيب از او در دلم افتاد. ناخواسته به او علاقه مند شدم و از خدا خواستم كه شرّ دشمنش را از او دور گرداند. او از ميان جمعيت گذشت تا به من رسيد. من در سيمايش محو بودم و برايش دعا مى كردم. مقابلم كه رسيد، در چشمانم نگريست و با مهربانى فرمود: خداوند دعاهاى تو را در حقّ من مستجاب كند، عمرت را طولانى سازد و مال و اولادت را بسيار گرداند. وقتى سخنانش را شنيدم، از تعجب - كه چگونه از دل من آگاه است؟ - ترس وجودم را فرا گرفت. تعادل خود را از دست دادم و بر زمين افتادم. مردم اطرافم را گرفتند و پرسيدند چه شد؟ من كتمان كردم و گفتم: خير است ان شاءالله و چيزى به كسى نگفتم تا اينكه به خانه ام بازگشتم. دعاى امام هادي (ع) در حقّ من مستجاب شد. خدا دارايى ام را فراوان كرد. به من ده فرزند عطا فرمود و عمرم نيز اكنون از هفتاد سال

ص:177

فزون شده است. من نيز امامت كسى را كه از دلم آگاه بود، پذيرفتم و شيعه شدم»(1)

خبر دادن از مرگ واثق و خلافت متوكل

«خَيران اَسباطى» در زمينه آگاهى امام از اسرار مى گويد: «نزد اباالحسن الهادي (ع) در مدينه رفتم و خدمت ايشان نشستم. امام پرسيد: از واثق (خليفه عباسى) چه خبر دارى؟ گفتم: قربانت شوم! او سلامت بود و ملاقات من با او از همه بيشتر و نزديك تر است. با اين حال، الآن حدود ده روز است كه او را نديده ام. امام فرمود: مردم مدينه مى گويند: او مُرده است. گفتم: ولى من از همه او را بيشتر مى بينم و اگر چنين بود، من هم بايد آگاه مى بودم. ايشان دوباره فرمود: مردم مدينه مى گويند او مرده است! از تأكيد امام بر اين كلمه فهميدم منظور امام از مردم، خودشان هستند. سپس فرمود: جعفر (متوكل عباسى) چه؟ عرض كردم: او در زندان و در بدترين شرايط است. فرمود: بدان كه او هم اكنون خليفه است. سپس پرسيد: «ابن زيات»(2)(وزير واثق) چه شد؟ گفتم: مردم، پشتيبان او و فرمانبردارش هستند. امام فرمود: اين قدرت برايش شوم بود. پس از مدتى سكوت، فرمود: دستور خدا و فرمان هاى او بايد اجرا شوند و گريزى از


1- سفينة البحار، شيخ عباس قمى، ج ٢، ص ٢4٠.
2- او وزير معتصم و واثق بود كه مخالفان را در تنورى مى انداخت كه كف آن ميخ هاى آهنى بزرگى قرار داشت. مردم به شدّت از او متنفّر بودند. متوكل بعد از به قدرت رسيدن، او را در همان تنور انداخت؛ مروّج الذهب و معادن الجوهر، على بن حسين مسعودى، برگردان: ابوالقاسم پاينده، ج ٢، ص 4٨٩.

ص:178

مقدّرات او نيست. اى خيران، بدان كه واثق مُرده، متوكل به جاى او نشسته و ابن زيات نيز كشته شده است. عرض كردم: فدايت شوم، چه وقت؟ با اطمينان فرمود: شش روز پس از اينكه از آنجا خارج شدى»(1)

نامه امام هادي (ع) «محمّد بن فرج الرُّخجى» مى گويد: «اباالحسن (على النقى) (ع) به من نوشت: اى محمّد، كار و بار خود را گرد آور و مراقب باش. من مشغول جمع كردن كارهاى خودم شدم، ولى نمى دانستم امام چه مقصودى از آن دارد. چندى بعد، مأمورى از جانب حكومت آمد و مرا دست بسته با زنجير به مصر تبعيد كرد و اموال مرا مهر و موم كردند. هشت سال در زندان مصر ماندم. آن گاه نامه امام به دستم رسيد: اى محمّد بن فرج، در ناحيه غربى (بغداد) منزل كن. من نامه را خواندم و با خود گفتم: من كه در زندانم؛ اين سخن بسيار شگفت آور است. پس از چند روز آزاد شدم. سپس نامه اى به امام نوشتم و از او خواستم دعا كند آب و مِلك مرا بازگردانند. امام نوشت: به زودى آن را به تو باز مى گردانند و اگر هم باز نگرداندند، به تو زيانى نمى رسد» . محمّد بن فرج را به سامرا فرستادند و در دستورى كتبى، آب و املاكش را بازگرداندند. ولى هنوز آن نامه به دستش نرسيده بود كه از دنيا رخت بربست.§وفيات الائمه، ص 4٢٨.§


1- الارشاد، ج ٢، ص 4٢4؛ كشف الغمه فى معرفة الائمه، ج ٣، ص ٢٣6.

ص:179

نجات از مرگ

«ابن اُورمه» نقل مى كند: «در عصر خلافت متوكل، به سامرا رفتم. خبر يافتم كه او، حضرت امام هادي (ع) را زير نظر يكى از درباريانش به نام «سعيد بن حاجب» زندانى كرده و حكم اعدام آن حضرت را به سعيد داده است. نزد سعيد رفتم. از روى مسخره به من گفت: آيا مى خواهى خداى خود را بنگرى؟ گفتم: خداوند پاك و منزه از آن است كه چشم ها او را ببينند. گفت: منظورم اين شخص (امام هادي (ع)) است كه شما مى پنداريد او امام شماست» . گفتم: «بى ميل نيستم آن حضرت را ببينم» . گفت: «من مأمور اعدام او هستم و فردا او را اعدام مى كنم» . رييس پست نگهبانى كه نزد سعيد بود، واسطه شد تا من به خدمت امام برسم. به اتاقى رفتم كه امام در آنجا بود. ناگاه ديدم در مقابل آن حضرت قبرى كنده اند. سلام كردم و سخت گريستم. حضرت فرمود: «چرا گريه مى كنى؟» گفتم: «به دليل آنچه مى نگرم» . فرمود: «گريه نكن. آنها به مراد خود نخواهند رسيد» . قلبم آرام گرفت. دو روز بعد، خبر كشته شدن متوكل و همدمش (فتح بن خاقان) را شنيدم. آرى، سوگند به خدا، بيش از دو روز از ديدار من با امام نگذشته بود كه آنها كشته شدند. (1)(عجيب اينكه متوكل و فتح بن خاقان به دست پسر متوكل كشته شدند) .


1- داستان هاى شنيدنى، صص ١٩5 و ١٩6؛ به نقل از: مختار الخرايج، ص ٢١٢.

ص:180

ص:181

فصل چهاردهم: فضايل و كرامات امام عسكري (ع)

اشاره

ص:182

«ابومحمد حسن بن على العسكري (ع)» ، يازدهمين پيشواى شيعيان پس از پيامبر اكرم (ص) در سال ٢٣٢ه. ق در شهر «سامرا» متولد شد. پدر بزرگوارش، امام دهم، حضرت هادي (ع) و مادرگرامى اش، بانوى پارسا و ارجمند، «حديثه» است كه «سوسن» نيز ناميده مى شود. امام عسكري (ع) در محله اى از «سامرا» به نام «عسكر» سكونت داشت. به همين دليل، به «عسكرى» شهرت يافت. مشهورترين القاب ديگر او، «زكى» و «نقى» و كنيه او، «ابومحمد» است. ايشان ٢٢ سال داشت كه پدرش به شهادت رسيد. مدت امامتش پس از پدر، شش سال و عمر شريفش، ٢٨ سال بود. امام يازدهم با خلافت شش خليفه عباسى - «متوكل» ، «منتصر» ، «مستعين» ، «معتز» ، «مهتدى» ، و «معتمد» - هم عصر بود. ايشان در زمان «معتمد» در سال ٢6٠ه. ق در ٢٨ سالگى به شهادت رسيد و در شهر «سامرا» كنار قبر پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 5٠٧)

ص:183

احسان و بخشش بر اساس نياز

«محمّد بن على بن ابراهيم» مى گويد: «كار معاش بر ما تنگ شد. پدرم گفت: بيا به محضر ابومحمّد حسن عسكرى برويم؛ چون مى گويند آدم باسخاوتى است. گفتم: با او آشنايى دارى؟ گفت: نه، او را نمى شناسم و تا به حال او را نديده ام. در ميان راه، پدرم گفت: اى كاش پانصد درهم به من مى داد؛ دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج (روزمره زندگى) . من هم در دلم گفتم: اى كاش مى فرمود به من سيصد درهم مى دادند. با صد درهم، الاغى مى خريدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس. در اين صورت، به طرف قزوين و همدان براى كار مى رفتم. چون به خانه آن حضرت رسيديم، غلامى بيرون آمد و ما را با نام صدا كرد و گفت: على بن ابراهيم و پسرش، محمّد داخل شوند. چون به خدمتش رسيديم و سلام كرديم، فرمود: يا على! چه چيز سبب شده است كه از ملاقات ما تأخير كرده اى؟ گفتم: آقاى من! مقيد بودم كه در اين حال تنگ دستى به محضر شما آيم. چون از خدمت ايشان بيرون

ص:184

آمديم، غلامش آمد و كيسه اى به پدرم داد و گفت: اين پانصد درهم است؛ دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه. پس كيسه ديگرى به من داد و گفت: اين سيصد درهم است؛ با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه. به سوى «جبل» (قزوين و همدان) و به طرف «يسورى» (نام محلى در عراق) نيز سفر كن»(1)

چيزى از امام پوشيده نيست

«اسماعيل بن محمّد» مى گويد: «سر راه حضرت عسكري (ع) نشستم و چون بر من گذشت، از تنگ دستى به او شكايت كردم و برايش سوگند خوردم كه يك درهم پول ندارم و خوراكى هم براى چاشتگاه و شام ندارم. امام فرمود: سوگند ياد مى كنى، درحالى كه دويست دينار در خاك پنهان كرده اى! اين سخن را براى آن نگفتم كه به تو عطايى ندهم. سپس به غلام خود رو كرد و فرمود: آنچه همراه دارى، به او بده. غلام صد دينار به من داد. سپس رو به من كرد و فرمود: در وقتى كه سخت به آنها نيازمند هستى، از دينارهايى كه زير خاك پنهان كرده اى، محروم خواهى ماند و راست فرمود؛ زيرا پولى را كه حضرت به من داده بود، خرج كردم و به سختى به چيزى گرفتار شدم كه پولى را خرج كنم و درهاى روزى بر من بسته شد. به ناچار، به سراغ پولى رفتم كه زير خاك پنهان كرده بودم و خاك ها را پس زدم،


1- خاندان وحى، سيد على اكبر قُرشى، ص ٧٢6.

ص:185

ولى پول ها را نيافتم. بعد معلوم شد پسرم جاى پول را دانسته و آنها را برداشته و گريخته است. به اين ترتيب، به هيچ چيزى از آن پول ها دست نيافتم»(1)

عطاى انگشتر

«ابوهاشم جعفرى» مى گويد: «به حضور امام حسن عسكري (ع) رفتم. هدفم نيز اين بود كه نگين انگشترى را از آن حضرت تقاضا كنم تا انگشترى بسازم و آن نگين را به عنوان تبرّك، بر سر انگشترم بگذارم. وقتى به حضورش شرف ياب شدم، به طور كلى آن تقاضا را فراموش كردم. پس از ساعتى، برخاستم و خداحافظى كردم. همين كه خواستم از محضرش بيرون بيايم، انگشترى را به طرف من گرفت و فرمود: تقاضاى تو، نگين بود. ما به تو، نگين را با انگشترش داديم. خداوند اين انگشتر را براى تو مبارك گرداند. از اين حادثه، تعجب كردم كه آن حضرت به آنچه در ذهنم پوشيده بود، خبر داد. عرض كردم: اى آقاى من! به راستى كه تو ولى خدا و همان امامى هستى كه خداوند فضل و اطاعت آن امام را دين خود قرار داده است. فرمود: « غَفَر اللهُ لَكَ يا اَباهاشمٍ»(2)؛ «خدا تو را ببخشد اى ابوهاشم» .


1- الارشاد، ج ٢، ص ٣١٨؛ احقاق الحقّ، ج ١٢، ص 4٧٠ با اندكى اختلاف در متن .
2- داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم، صص ٢٠٠ و ٢٠١؛ به نقل از: اعلام الورى، ص ٣56.

ص:186

پاسخ نوشته بدون مركّب

«محمّد بن عياش» مى گويد: «چند نفر بوديم كه درباره معجزات امام عسكرى با هم گفت وگو مى كرديم. فردى ناصبى كه حاضر بود، گفت: من نوشته اى بدون مركّب مى نويسم. اگر امام پاسخ آن را داد، مى پذيرم كه او بر حق است. ما مسائلى داشتيم كه نوشتيم. ناصبى نيز مطلب خود را بدون مركّب روى برگه اى نوشت و آن را همراه نامه هاى ديگر به خدمت امام عسكري (ع) فرستاديم. ايشان پاسخ پرسش هاى ما را مرقوم فرمود و روى برگه مربوط به ناصبى، اسم او و اسم پدر و مادرش را نوشت. ناصبى چون آن نامه را ديد، از هوش رفت و چون به هوش آمد، به حق اعتقاد پيدا كرد و از شيعيان امام شد» .(1)

شناخت دوست و دشمن

«شبلنجى» در كتاب «نورالابصار» از «ابوهاشم جعفرى» نقل مى كند كه گفت: «من و چهار تن ديگر در زندان «صالح بن وصيف» زندانى بوديم كه امام عسكري (ع) و برادرش، جعفر به زندان وارد شدند. ما دور امام را گرفتيم تا به ايشان خدمت كنيم. در زندان، مردى از قبيله «بَني جُمَح» بود و ادّعا مى كرد كه از علويان است. امام به ما فرمود: اگر در جمع شما فردى كه جزو شما نيست، نمى بود، مى گفتم چه وقت رهايى رخ مى دهد و به مرد جمحى اشاره فرمود كه بيرون برود و او بيرون رفت. آن گاه به


1- پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص 5٢6 و 5٢٧؛ به نقل از: مناقب آل ابى طالب، ج ٣، ص 5٣٨.

ص:187

ما فرمود: اين مرد از شما نيست. از او در حذر باشيد. از آنچه گفته ايد، گزارشى براى خليفه نوشته است و هم اكنون در لباس اوست. برخى از دوستان ما به تفتيش او پرداختند و گزارش را كه در لباسش پنهان كرده بود، يافتند. چيزهاى مهم و خطرناكى درباره ما نوشته بود. . .»(1)

خبر دادن از آزادى

«ابوهاشم جعفرى» روايت مى كند: «از تنگى زندان و سنگينى قيد و زنجير [كه گرفتار شده بودم]، به امام عسكري (ع) شكايت كردم. حضرت به من نوشت: امروز نماز ظهر را در منزل خودت خواهى خواند. هنگام ظهر آزاد شدم و چنان كه فرموده بود، نماز ظهر را در خانه خود خواندم» .(2)

خبر از مرگ

«ابوالفرات» ، يكى از شيعيان عصر امام حسن عسكري (ع) مى گويد: «ده هزار درهم از پسرعمويم طلب داشتم. چند بار نزد او رفتم و مطالبه كردم. او جواب منفى داد و مرا با شدت رد كرد. سرانجام نامه اى براى امام حسن عسكري (ع) نوشتم و در آن نامه، جريان را يادآورى كردم و عرض كردم كه براى من دعا كن تا پسرعمويم، پول مرا بدهد. آن حضرت، جواب نامه مرا داد. در آن نوشته بود كه پسرعمويت بعد از روز


1- پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص 5٢5 و 5٢6؛ به نقل از: نورالابصار، ص ١٨٣؛ اعلام الورى، ص٣٧٣؛ فصول المهمه، ص ٢٨6 با اندك تفاوت .
2- الارشاد، ج ٢، ص ٣١6.

ص:188

جمعه مى ميرد و قبل از مرگش، پول تو را خواهد داد. قبل از روز جمعه، پسرعمويم نزد من آمد و طلب مرا پرداخت. به او گفتم: چطور شد كه آن همه نزد تو آمدم، طلب مرا نمى دادى، ولى اكنون خودت آمدى و پرداختى؟ در جواب گفت: در عالم خواب، با امام حسن عسكري (ع) ملاقات كردم. آن حضرت به من فرمود: وقت مرگ تو نزديك شده است؛ طلب پسرعمويت را بپرداز»(1)همچنين «عمر بن ابى مسلم» مى گويد كه «سميع مسمعى» ، همسايه ديوار به ديوار من بود و مرا بسيار آزار مى داد. به امام عسكري (ع) نامه اى نوشتم و تقاضا كردم دعا بفرمايد كه خداوند فرجى بفرمايد. پاسخ داد: «تو را به فرجى سريع بشارت مى دهم. تو مالك خانه همسايه ات خواهى شد» . پس از يك ماه صاحب آن خانه فوت كرد و من خانه او را خريدم و به بركت امام، آن را به خانه خويش ضميمه ساختم.(2)

امام و دگرگونى شكنجه گران

هنگامى كه خليفه وقت عباسى، امام حسن عسكري (ع) را دستگير و زندانى كرد، چند تن از وابستگان عباسى نزد «صالح بن وصيف» كه رييس زندان بود آمدند و به او سفارش كردند در زندان بر آن حضرت سخت بگيرد. صالح در پاسخ گفت: «چه كنم؟ دو نفر از نانجيب ترين افرادى را كه مى شناختم، يافتم و آنان را مأمور شكنجه حسن بن على (ع)


1- داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام، صص ٢٠٧ و ٢٠٨؛ به نقل از: كشف الغمه، ج٣، ص ٣١١.
2- پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص 5٢٧ به نقل از: كشف الغمه، ج ٣، ص ٣٠٢.

ص:189

ساختم. ولى آنان با مشاهده وضع معنوى وى در نماز، روزه و دعا و مناجات، چنان دگرگون شده اند كه خود همواره به روزه و نماز اشتغال دارند. به آنان گفتم: چرا چنين شده ايد؟ مگر از او چه ديده ايد؟ در پاسخ گفتند: چه مى گويى درباره شخصى كه روزها را روزه دارد و شب ها را از آغاز تا پايان به عبادت مشغول است. نه سخن مى گويد و نه به چيزى سرگرم مى شود. وقتى به چهره او مى نگريم، دل هاى ما به لرزه مى افتد. چنان منقلب مى شويم كه نمى توانيم خود را نگه داريم» . وابستگان طاغوت وقتى چنين شنيدند، با نااميدى بازگشتند.(1)

ديدار دوستان

يكى از شيعيان گرگانى به نام «جعفر بن شريف» در سفر حج، به شهر سامرا رفت و به محضر امام حسن عسكري (ع) رسيد. پول و اموالى از جانب شيعيان آورده بود تا به آن حضرت برساند. در اين فكر بود كه به چه كسى تحويل دهد. امام حسن عسكري (ع) بدون مقدمه فرمود: «هر چه دارى، به خادمم، مبارك بده» . جعفر به دستور امام عمل كرد. آن گاه جعفر سلام شيعيان گرگانى را به آن حضرت رساند. امام از او پرسيد: «شما قصد داريد پس از انجام حج به گرگان بازگرديد؟» جعفر گفت: «آرى» . امام حسن عسكري (ع) فرمود: «شما پس از ١٧٠ روز ديگر، در صبح روز جمعه، سوم ربيع الثانى به گرگان خواهى رسيد و شيعيانم به ديدارت


1- اصول كافى، ج ١، ص 5١٢.

ص:190

مى آيند. سلام مرا به آنان برسان و بگو همان روز عصر به حضور شما خواهم آمد. درباره اين سفر نگران نباش؛ چون به سلامت به گرگان مى رسى. سپس آگاه مى شوى كه پسرت، شريف پسردار شده است. نام او را «صَلْت» بگذار. او از مبلّغان حقيقى دين و دوستان ما خواهد شد» . جعفر گفت: «در گرگان، يكى از شيعيان شما به نام «ابراهيم بن اسماعيل» زندگى مى كند كه ثروتمند است و هر سال صد هزار درهم به شيعيان شما كمك مى كند» . امام حسن عسكري (ع) نيز فرمود: «خدا به او پاداش فراوان عطا كند. گناهانش را بيامرزد و فرزند پسر به او عطا فرمايد. از جانب من به او بگو كه نام آن پسر را احمد بگذارد» . پس از آن، جعفر بن شريف با امام حسن عسكري (ع) خداحافظى كرد و براى انجام مراسم حج به مكه رفت. سپس به گرگان بازگشت. همان گونه كه امام فرموده بود، در صبح جمعه، سوم ربيع الثانى به گرگان رسيد. دوستان و آشنايان به ديدارش آمدند و او سلام امام حسن عسكري (ع) و پيام هاى ايشان را به آنها ابلاغ كرد و بشارت داد كه عصر همين امروز، امام به اينجا خواهد آمد. شيعيان با شادى براى استقبال آماده شدند. همه در خانه جعفر بن شريف بودند كه ناگاه امام حسن عسكري (ع) وارد شد و بر همه شيعيان سلام كرد. شيعيان به سوى امام رفتند و دستش را بوسيدند. آن حضرت فرمود: «نماز ظهر و عصر را در سامرا خواندم. سپس به اينجا آمدم تا با شما ديدارى تازه كنم. اينك در حضور شما هستم. هر سؤال و نيازى داريد، بپرسيد و بخواهيد» . نخستين كسى كه سؤال كرد، شخصى به نام «نضر بن جابر» بود.

ص:191

گفت: «اى پسر رسول خدا، مدت يك ماه است كه عارضه اى در چشمان پسرم پديدار شده و هر دو چشمش كور گشته است. از درگاه خدا بخواه كه چشمانش را به او برگرداند» . امام حسن عسكري (ع) فرمود: «او را به اينجا بياور» . آن پسر را نزد امام آوردند. امام بر چشمان او دستى كشيد كه همان دم بينا شد. سپس يك يك حاضران پيش مى آمدند و امام نيازهايشان را برآورده مى ساخت و به پرسش هاى آنان پاسخ مى گفت و براى همه دعاى خير مى كرد. سپس همان هنگام به سامرا بازگشت.(1)

رام شدن استر سركش

«احمد بن حارث قزوينى» مى گويد: «با پدرم (حارث) در شهر سامرا بوديم. پدرم، نگهبان و سرپرست دام هاى كاروان سراى منسوب به امام حسن عسكري (ع) بود. در آن هنگام، «المستعين» (دوازدهمين خليفه عباسى) ، استرى داشت كه از نظر زيبايى و قامت بلند و چالاكى نظير نداشت. ولى سركش بود و نمى گذاشت كسى او را زين كند يا لگام بر دهانش ببندد يا بر پشتش سوار شود. گروهى از سواران باتجربه اجتماع كردند و هرگونه حيله و نيرنگى به كار بردند، نتوانستند آن اسب را رام كنند و بر پشتش سوار شوند. يكى از دوستان نزديك مستعين به وى گفت: براى حسن بن على (امام حسن عسكري (ع)) پيام بفرست تا به اينجا بيايد. يا بر اين استر سوار مى شود يا اين استر او را خواهد كشت.


1- مختار الخرايج، ص ٢١٣؛ بحارالانوار، ج 5٠، ص ٢6٣.

ص:192

مستعين، شخصى را نزد امام حسن عسكري (ع) فرستاد و آن حضرت را احضار كرد. آن حضرت ناگزير نزد مستعين رفت. پدرم (حارث) نيز همراه آن حضرت بود. وقتى كه امام حسن عسكري (ع) وارد خانه مستعين شد. من هم خود را به خانه او رساندم. ديدم استر با كمال چالاكى در حياط خانه ايستاده است. امام (ع) به طرف او رفت و دستى بر پشتش كشيد. ديدم بدن آن استر چنان عرق كرده است كه قطره هاى عرق از پيكرش مى ريخت. سپس امام حسن عسكري (ع) نزد مستعين آمد. مستعين با احترام، خير مقدم عرض كرد و سپس گفت: اى ابومحمّد! اين استر را لگام كن. . . . امام (ع) روپوشش را درآورد و كنار گذاشت. پيش استر رفت و بر دهانش لگام زد. سپس نزد مستعين برگشت و نشست. مستعين گفت: اين استر را زين كن. . . . حضرت برخاست. زين بر پشت استر نهاد و بست و سپس به جايگاه خود بازگشت. مستعين گفت: مى خواهى بر آن سوار شوى؟ امام حسن عسكري (ع) فرمود: آرى، رفت و بر آن سوار شد و چند قدمى با بهترين شيوه راه رفتن، راه رفت و بازگشت و پياده شد. مستعين گفت: اين استر را چگونه مى بينى؟ امام فرمود: در زيبايى و راهوارى، بى نظير است. مستعين گفت: آن را به تو واگذار كردم. امام حسن عسكري (ع) به پدرم (حارث) فرمود: افسار استر را بگير. پدرم افسار آن استر را كشيد و برد»(1).


1- داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام، صص ٢٠٨ و ٢٠٩؛ كشف الغمه، ج ٣، ص٢٨5.

ص:193

نجات جان انگشترساز

روزى مردى از دوستان ابومحمّد حسن عسكري (ع) كه به پيشه حكّاكى روى نگين اشتغال داشت، نزد امام آمد. وى عرض كرد: «اى فرزند رسول خدا! خليفه، فيروزه بزرگى را به من داد و گفت: روى آن نقش چنين و چنانى بزنم. همين كه آهن را روى آن گذاردم، به دو نيم شد و اين ماجرا سبب مرگ من خواهد شد» . امام به او فرمود: «ان شاء الله بيمى بر تو نيست» . مرد حكّاك مى گويد: «به خانه خود بازگشتم. چون صبح روز بعد فرا رسيد، خليفه مرا خواست و گفت: دو كنيزم در اين نگين با هم خصومت كردند و راضى نمى شوند، مگر آنكه اين نگين ميان آنان قسمت شود. تو نيز آن را دو قسمت كن. . .» . من بازگشتم و نگين را كه دو تكه شده بود، برداشتم و به دارالخلافه آمدم. آن دو كنيز به اين تقسيم خرسند شدند و خليفه نيز به همين دليل به من نيكى كرد و من خدا را سپاس گفتم»(1)علم امام «شبلنجى» در «نورالابصار» به نقل از «ابوهاشم داوود بن قاسم جعفرى» درباره مقام الهى حضرت چنين نوشته است: «به همراه ابومحمّد عسكري (ع) و شمارى ديگر زندانى بوديم. مردم سامرا دچار خشكسالى بودند. چند روزى از زندانى شدن امام نگذشته بود كه مردم به دستور


1- هدايت گران راه نور، سيد محمدتقى مدرسى، ج ٢، ص ٣4١؛ به نقل از: سيرة الائمة الاثنى عشر، ص ٢٧6.

ص:194

معتمد، خليفه عباسى، سه روز پياپى براى نماز باران به بيرون شهر رفتند، ولى نتيجه اى نبخشيد. روز چهارم، پيشوا، روحانيان و مردم مسيحى براى دعاى باران به بيابان رفتند. در آن ميان، راهبى بود كه هر وقت دست به دعا بر مى داشت، باران تند باريدن مى گرفت. روز دوم نيز بيرون رفتند و باران فراوانى باريد تا مردم بى نياز شدند. مردم از اين پيشامد شگفت زده شدند. شمارى به ترديد افتادند و گروهى به دين مسيحيت تمايل پيدا كردند. اين مطلب براى خليفه گران آمد. پس به «صالح بن يوسف» (زندانبان) پيغام فرستاد كه ابومحمّد حسن عسكري (ع) را از بند رها كن و پيش من بياور. چون چشم خليفه به حضرت افتاد، گفت: امّت محمّد را درياب كه به پيشامد ناگوارى دچار شده است. امام فرمود: روز سوم (فردا) نيز به آنان اجازه دهيد راهى بيابان شوند و مانند دو روز پيش طلب باران كنند. خليفه گفت: اين كار چه سودى دارد؟ مردم از باران بى نياز شده اند. حضرت فرمود: تا شك از دل مردم زدوده شود. روز سوم نيز خليفه دستور داد تا مسيحيان همانند دو روز پيش به صحرا روند و دعاى باران به جا آورند. امام و گروهى از مسلمانان نيز با آنان همراه شدند. آنان به عادت دو روز پيش دعا كردند. در همان حال، آسمان ابرى شد و باران تندى فرو باريد. حضرت دستور داد دست همان راهب را در حال دعا بگيرند و آنچه در آن است، بيرون آورند. ناگهان پاره استخوان آدمى از بين انگشتانش درآوردند. امام استخوان را گرفت و داخل پارچه اى پيچيد. سپس به مسيحيان فرمود: اكنون دعا كنيد. اين بار، دعاى آنان بى فايده بود؛ چون ابرها از هم گسست و

ص:195

خورشيد نمايان شد. مردم از كار امام شگفت زده شدند. خليفه پرسيد: اى ابومحمّد! اين چه ماجرايى بود؟ فرمود: اين تكه استخوان، استخوان يكى از پيامبران است كه اين مرد از قبرشان به دست آورده است. هرگاه استخوان پيامبرى زير آسمان برهنه شود، باران مى بارد. آن را آزمودند و همان گونه يافتند كه حضرت فرموده بود. امام به منزل خويش در سامرا بازگشت، درحالى كه آن شبهه از ميان مردم رخت بربست و مسلمانان و خليفه شادمان بودند»(1)

هدف خلقت

تاريخ نگاران نقل مى كنند [در دوران كودكى امام حسن عسكري (ع)] روزى شخصى بر ابومحمد عسكري (ع) گذر كرد و ايشان را ديد كه كنار كودكان هم بازى خود ايستاده است و مى گريد. آن شخص پنداشت ايشان به دليل نداشتن بازيچه اى كه دست كودكان ديگر است، مى گريد و با ايشان هم بازى نمى شود. بنابراين گفت: «برايت بازيچه اى مى خرم تا بازى كنى» . حضرت انكار كرد و گفت: «نه، ما را براى بازى نيافريده اند. . .» . آن مرد حيرت كرد و گفت: «پس براى چه آفريده اند؟» گفت: «براى دانش و پرستش» . آن شخص گفت: «از كجا اين را مى گويى؟» ايشان فرمود: «زيرا خداوند مى فرمايد: ( أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً) ؛ «آيا پنداشتيد شما را به عبث آفريديم» . (مؤمنون: ١١5)(2)


1- نورالابصار فى مناقب آل نبى المختار، ص ٣٣٩؛ الفصول المهمه، ص ٢٨٢.
2- دايرة المعارف قاموسٌ عام لكلّ مطلبٍ و فن، البُستانى، ج ٧، ص 45.

ص:196

ص:197

فصل پانزدهم: فضايل و كرامات امام زمان (عج)

اشاره

ص:198

پيشوايان معصوم عليهم السلام، پيروان خويش را از ذكر نام آن حضرت (م ح م د) نهى كرده و فرموده اند كه او همنام پيامبر اكرم (ص) است و روا نيست نام اصلى او را آشكارا بر زبان آورند تا هنگامى كه ظهور فرمايد. ايشان در جمعه نيمه شعبان سال ٢55ه. ق در شهر «سامرا» متولد شد. مشهورترين القاب آن گرامى، «مهدى» ، «قائم» و «بقية الله» است. پدرش، پيشواى يازدهم، حضرت امام حسن عسكري (ع) و مادرش، بانوى گرامى، «نرجس» است. (پيشوايان معصوم عليهم السلام، ص54١) تاكنون كه سال ١4٣١ه. ق است، حدود ١١٧6 سال از عمر شريفش مى گذرد و تا هر وقت خداى متعال بخواهد، اين زمان ادامه خواهد داشت. وى روزى به فرمان خدا ظهور مى فرمايد و جهان را پر از عدل و داد مى سازد.

ص:199

فرزنددار شدن

«محمّد بن سوره قمى رحمه الله» از مشايخ و بزرگان اهل قم نقل مى كند كه «على» (على بن حسين بابويه) با دخترعموى خود (دختر محمّد بن موسى بابويه) ازدواج كرد، امّا از او صاحب فرزندى نشد. نامه اى به جناب «حسين بن روح» ، سومين نايب خاص امام غايب نوشت و به وسيله او از امام تقاضا كرد كه دعا بفرمايد خدا فرزندانى فقيه به او عنايت كند. از ناحيه امام پاسخ آمد كه از همسر فعلى خود فرزندى نخواهى داشت، ولى به زودى، مالك كنيزى ديلمى مى شوى و دو پسر فقيه از او نصيب تو خواهد شد. ابن بابويه سه پسر پيدا كرد (محمد(1)و حسين و حسن) . محمّد و حسين دو فقيه خوش حافظه اند و مطالبى را


1- «محمد» فرزند «على بن حسين بابويه» كه به دعاى امام عصر ع متولد شده، همان شيخ صدوق \ معروف است كه از علماى بزرگ شيعه قرن چهارم هجرى و صاحب تأليفات بسيار و ارزشمندى است. مرحوم محدث قمى مى نويسد كه حدود سيصد تأليف دارد و از آن جمله است: «من لايحضره الفقيه» ، «توحيد صدوق» ، «خصال» ، «اكمال الدين» ، «عيون اخبار الرضا» و. . . . مرحوم صدوق در سال ٣٨١ه. ق درگذشت و در شهر رى در قبرستانى كه هم اكنون معروف به «ابن بابويه» است، مدفون شد و آرامگاه او مزار مسلمانان است.

ص:200

حفظ كرده اند كه هيچ كس از اهل قم آن را حفظ نيست و برادرشان، حسن كه فرزند دوم است، به عبادت و زهد مشغول است و با مردم الفتى ندارد و از فقه هم بى بهره است. مردم از حافظه ابوجعفر (محمّد) و ابوعبدالله (حسين) ، دو فرزند على بن حسين بن بابويه در نقل روايات و احاديث تعجب مى كنند و مى گويند اين مقام به دعاى امام زمان (ع) نصيبشان شده است و اين موضوع در ميان مردم قم مشهور است.(1)

شيخ مفيد و پيام هاى امام زمان (عج)

بزرگ ترين افتخار «شيخ مفيد» ، دريافت سى نامه مبارك از ناحيه امام زمان (عج) بوده كه در طول سى سال رهبرى و زعامت شيعيان دريافت كرد. حسن مطلع بسيارى از آن نامه ها چنين است: «براى برادر عزيز و استوار و ولى رشيد و راه يافته، شيخ مفيد، سلام بر تو اى ولى مخلص ما در دين! خداوند تو را توفيق عنايت فرمايد! ما خود تو را براى يارى حقّ تعليم مى دهيم. . .» ، «سلام خدا بر تو اى ياري كننده حقّ! ولى دعوت كننده به سوى او با صدق و راستى!» اينك ماييم و مجموعه اى از صحيفه هاى سبز كه از ساحت مولايمان به دست آن رادمرد الهى رسيده و پيام هايى شورانگيز را به ما ابلاغ داشته است. بايد به دقت بنگريم كه انتظار امام غايب از ما چيست و رمز هجران و دورى ما از او چه بوده است؟ اينك چند نمونه از آن پيام هاى معرفت بخش را از نظر مى گذرانيم:


1- پيشوايان معصوم، ص 5٨٣؛ به نقل از: الغيبه، شيخ طوسى، ص ١٨٨؛ بحارالانوار، ج 5١، صص ٣٢4 و٣٢5.

ص:201

١. ما از اخبار و احوال شما آگاهيم و چيزى از شما بر ما پوشيده نيست. ٢. هر يك از شما بايد به چيزى كه مايه محبّت ماست، عمل كند و از آنچه به كراهت و ناخشنودى ما نزديك است، دورى كند. ٣. اگر شيعيان ما دل هايشان با هم متحد باشد و به عهد و پيمانى كه با ما دارند، وفا كنند، بركت ديدار و سعادت ملاقات ما از آنها به تأخير نيفتد و آن گاه، ديدار ما به سبب حقيقت معرفت و صدقى كه با ما دارند، حاصل مى شود. 4. ما را از آنها دور نمى دارد، مگر آنچه از آنها صادر مى شود كه ما از آن ناخشنوديم و براى آنها نمى پسنديم.(1)

تشرف در عالم خواب

«شيخ حرّ عاملى» كه مرقدش در حرم رضوى است، مى نويسد: «در احاديثى وارد شده است كه هر كسى ائمه عليهم السلام را به خواب ببيند، اشتباه نكرده است؛ زيرا شيطان به صورت آنها درنمى آيد. شبى در مشهد خواب ديدم كه حضرت مهدى (عج) وارد مشهد شده اند سراغ منزل ايشان را گرفتم. گفتند در طرف غربى مشهد در باغى كه عمارتى داشت، وارد شده اند. خدمتش مشرف شدم. ديدم در وسط مجلسى كه حضور دارند، حوضى است و نزديك به بيست نفر در مجلس نشسته اند. ساعتى گفت وگو كرديم. غذا آوردند. غذا اندك، ولى بسيار لذيذ بود. همه


1- مستدرك الوسائل، محدث نورى، ج ٣، ص 5١٧.

ص:202

خورديم و سير شديم، امّا غذا به حال خود باقى مى ماند. چون از غذا فارغ شديم، دقت كردم و متوجّه شدم كه اصحاب حضرت از چهل نفر تجاوز نمى كنند. با خود گفتم: كاش حضرت خدمتى را به من ارجاع مى دادند و خلعت و مخارجى براى تبرك به من عطا مى كردند. چون به در باغ رسيدم، دلم راه نداد و همان جا نشستم. ناگاه غلامى آمد و پارچه سفيدى را به همراه مقدارى پول آورد و گفت: مولايت مى فرمايد: «اين چيزى است كه مى خواستى و به زودى خدمتى به تو ارجاع مى كنم. از باغ خارج مشو!» آنجا بود كه از خواب بيدار شدم» .(1)

فرشتگان، مطيع امام زمان (عج)

حضرت «حكيمه خاتون» ، «قابلة النور» ، مى گويد كه پس از تولد طفل، امام حسن عسكري (ع) فرمود: «عمه جان! كودكم به پدرش سلام كرد» . امام او را دربرگرفت و يكى از پرندگانى را كه بالاى سرش در پرواز بودند، صدا زد و فرمود: «او را بگير و محافظت كن و هر چهل روز يك بار به ما بازگردان!» آن پرنده، كودك را گرفت و به سوى آسمان پرواز كرد و پرندگان ديگر به دنبالش به پرواز درآمدند. امام در آن حال فرمود: «تو را به كسى مى سپارم كه مادر موسى نيز طفلش را به او سپرده بود» . پرسيدم: «اين پرنده چه بود؟» فرمود: «او روح القدس بود كه وكيل مراقبت از امامان است. آنها را موفق و محفوظ داشته است و با دانش تربيت مى كند. . .» . بعد از چهل روز، پسر بچّه اى را ديدم كه كنار امام راه


1- اثبات الهداة، شيخ حرّ عاملى، ج ٧، ص ٣٧٩.

ص:203

مى رود. پرسيدم: «او كيست؟ ! « فرمود: «رشد فرزندانى كه داراى منصب امامتند، با رشد ديگران متفاوت است. كودك يك ماهه ما، مانند طفل يك ساله ديگران است. در شكم مادر سخن مى گويد، قرآن مى خواند و خدا را عبادت مى كند. هنگام شيرخوارگى، فرشتگان از او اطاعت مى كنند و هر صبح و شام بر او فرود مى آيند»(1)

ولى عصر (عج) و نصب حجرالاسود

اشاره

«محمّد بن قولويه» ، استاد «شيخ مفيد» ، مى گويد: «قرامطه كه پيروان «احمد بن قرمط» بودند، اعتقاد داشتند كه او (احمد بن قرمط) امام زمان است. آنها به مكه حمله كردند و حجرالاسود را ربودند. پس از مدت ها آن را در سال ٣٠٧ه. ق باز پس فرستادند و مى خواستند در محل قبلى خود نصب كنند. من اين خبر را پيشتر در كتاب هاى خويش خوانده بودم و مى دانستم كه حجرالاسود را فقط امام زمان (عج) مى تواند در جاى خود نصب كند. در زمان امام زين العابدين (ع) نيز حجرالاسود از جاى خود كنده شده بود و فقط امام سجاد (ع) توانست آن را در جاى خود نصب كند. به همين دليل، به شوق ديدار امام زمان (عج) به سوى مكه به راه افتادم. بخت با من يارى نكرد و در بغداد به بيمارى سختى دچار شدم. ناچار شخصى به نام «ابن هشام» را نايب گرفتم تا علاوه بر اداى حج به نيت من، نامه اى را كه خطاب به حضرت نوشته بودم، به دست آن حضرت


1- كمال الدين و تمام النعمه، شيخ صدوق، ج ٢، ص 4٢٨.

ص:204

برساند. در آن نامه خطاب به ناحيه مقدسه عرض كرده بودم كه آيا از اين بيمارى نجات خواهم يافت و مدت عمر من چند سال خواهد بود؟ به او گفتم: «تمام تلاش من آن است كه اين نامه به دست كسى برسد كه حجرالاسود را در محل خود نصب مى كند. وقتى نامه را به او دادى، پاسخش را نيز دريافت كن!» ابن هشام پس از اينكه مأموريت خود را با موفقيت انجام داد، بازگشت و جريان نصب حجرالاسود را چنين تعريف كرد: وقتى به مكه رسيدم، خبر نصب حجرالاسود به گوشم رسيد. خود را فورى به حرم رساندم. مقدارى پول به شُرطه ها دادم تا اجازه بدهند كسى را كه حجرالاسود را در جاى خود نصب مى كند ببينم و عده اى از آنها را نيز استخدام كردم كه مردم را از اطرافم كنار بزنند تا بتوانم از نزديك، شاهد جريان باشم. وقتى نزديك حجرالاسود رسيدم، ديدم هر كس آن را برمى دارد و در محل خود مى گذارد، سنگ مى لرزد و دوباره مى افتد. همه متحير مانده بودند و نمى دانستند چه بايد بكنند. سرانجام جوانى گندم گون كه چهره زيبايى داشت، جلو آمد و سنگ را برداشت و در محل خود قرار داد. سنگ بدون هيچ لرزشى بر جاى خود قرار گرفت. گويى هيچ گاه نيفتاده بود. در اين هنگام، فرياد شوق از مرد و زن برخاست. او در مقابل چشمان جمعيت بازگشت و از در حرم خارج شد. من ديوانه وار به دنبال او مى دويدم و مردم را كنار مى زدم. آنها فكر مى كردند كه من ديوانه شده ام و از مقابلم مى گريختند. چشم از او بر نمى گرفتم تا اينكه از جمعيت دور شدم. با اينكه او آرام قدم

ص:205

برمى داشت، ولى من به سرعت مى دويدم و به او نمى رسيدم. به جايى رسيديم كه هيچ كس جز من، او را نمى ديد. او ايستاد و رو به من كرد و فرمود: آنچه با خود دارى، بده! وقتى نامه را به ايشان تقديم كردم، بدون اينكه آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از اين بيمارى هراسى نداشته باش. پس از اين، سى سال ديگر زندگى مى كنى. آن گاه مرا چنان گريه گرفت كه توان هيچ حركتى نداشتم. او در مقابل ديدگانم مرا ترك كرد و رفت. پس از اين قصه، سال ٣6٠ دوباره بيمار شدم و به سرعت خود را آماده كردم و وصيت كردم. اطرافيان به من گفتند: «چرا در هراسى؟ ان شاءالله خداوند شفا عنايت خواهد كرد» . گفتم: «اين همان سالى است كه مولايم وعده داده است» . وى در همان سال و با همان بيمارى دار فانى را ترك گفت و به مواليانش پيوست. رحمت خدا بر او باد! الخرائج و الجرائح، ج ١، صص 4٧5 و 4٧٨؛ بحارالانوار، ج 5٢، صص 5٨ و

متن توقيع امام زمان (عج) خطاب به على بن محمد سمرى

اشاره

هنگامى كه زمان رحلت «ابوالحسن سَمُري» فرا رسيد و مرگ وى نزديك شد، به وى گفتند: «چه كسى را جانشين خودتان قرار مى دهيد؟» او در جواب، توقيعى درآورد و به مردم نشان داد كه متن آن بدين گونه است:(1)«اى على بن محمد سمرى، خداوند پاداش برادران دينى تو را در مصيبت مرگ تو بزرگ دارد. تو از اكنون تا شش روز ديگر خواهى مرد. پس امر (حساب و كتاب) خود را جمع كن و درباره نيابت و وكالت به


1- كمال الدين و تمام النعمه، ج ٢، ص 5١6.

ص:206

هيچ كس وصيت مكن تا به جاى تو بنشيند؛ زيرا غيبت كامل فرا رسيده است. ديگر تا آن روزى كه خداى تبارك و تعالى بخواهد، ظهورى نخواهد بود و آن پس از مدت درازى خواهد بود كه دل ها را سختى و قساوت فرا گيرد و زمين از ستم و بيداد پر شود. به زودى، افرادى از شيعيان من ادعاى مشاهده خواهند كرد. بدان هر كس پيش از خروج سفيانى و برآمدن صيحه و بانگى از آسمان، ادعاى ديدن من را كند، دروغگو و تهمت زننده است. قدرت و توانايى از آنِ خداوند بلندپايه بزرگ است و بس» . حاضران از توقيع شريف نسخه برداشتند و از نزد او بيرون رفتند. چون روز ششم رسيد، به سوى او بازگشتند و ديدند نزديك است جان به جان آفرين تسليم كند. به وى گفتند: «جانشين شما كيست؟» فرمود: «خدا را مشيتى است كه خود انجام خواهد داد» . اين مطلب را گفت و درگذشت و آخرين سخنى كه از او شنيده شد، همين بود. خداوند متعال او را رحمت كند.كمال الدين و تمام النعمه، ج٢، ص5١6؛ بحارالانوار، ج5١، ص٣6٠؛ الخرائج و الجرائح، ص١١٢٩.

كَتَبَهُ الحُجّه

شخصى كتابى در رد مذهب شيعه نگاشته بود و در مجالس عمومى آن را مطرح مى كرد و در نتيجه، بعضى را نسبت به مذهب شيعه، بدبين و عقيده آنها را منحرف مى كرد. از طرفى، كتاب را در اختيار كسى نمى گذاشت تا مطالبش به طور مستقيم يا با واسطه در دست دانشمندان

ص:207

قرار نگيرد و ايرادى بر آن وارد نكنند. «علامه حلى» كه يكى از بزرگ ترين متفكران جهان شيعه است، چندى به طور ناشناس در جلسه درس آن شخص رفت وآمد كرد و سرانجام درخواست كرد كتاب را ببيند. آن شخص نتوانست دست ردّ بر سينه او بزند، ولى گفت: «من نذر كرده ام كه كتاب را جز يك شب به كسى واگذار نكنم» . ناگزير علامه پذيرفت كه آن كتاب فقط يك شب نزد وى بماند. علامه آن شب با يك دنيا خرسندى به رونويسى كتاب پرداخت. نظر علامه اين بود كه هر چه مقدور شود، از آن كتاب يادداشت بردارد و به پاسخ گويى آن بپردازد. همين كه شب به نيمه رسيد، علامه را خواب فرا گرفت. ناگاه ديد مردى كه در واقع، چشم بيدار انسان هاست، داخل اتاق شد و فرمود: «اى علامه! تو كاغذها را خط كشى و آماده كن. من كتاب را مى نويسم» . با اين حال، علامه در خطكشى هم به آن شخص نمى رسيد؛ زيرا سرعت نوشتن او فوق العاده بود. سپس فرمود: «علامه، تو بخواب و نوشتن را به من واگذار» . علامه بى چون و چرا فرمان آن مرد را پذيرفت و خوابيد. چون از خواب برخاست، تمام كتاب را بدون هيچ كم و كاستى در دفتر خود نوشته شده يافت. تنها اثر شخص نويسنده، نام مباركش بود كه در پايان كتاب ظاهراً با نقش «كَتَبَهُ الحُجَّة» به چشم مى خورد.(1)


1- منتظر تا صبح فردا، فاطمه صالح مدرسه اى، صص ٩٧ و ٩٨؛ به نقل از: داستان دوستان، ج4، صص ٧١ و ٧٢؛ به نقل از: بهجة الآمال، ج ٣، ص ٢٣٢؛ فوائد الرضوية، ص ١٢٧؛ سفينة البحار، ج ٢، ص٢٢٨.

ص:208

هديه امام زمان (عج)

«حسن بن فضل يمانى» مى گويد: «به سامرا آمدم. از ناحيه امام، كيسه اى كه در آن، چند دينار و دو پارچه بود، برايم رسيد. من آنها را بازگرداندم و با خود گفتم: منزلت من نزد آنان همين است! و تكبر مرا فرا گرفت. بعد پشيمان شدم و نامه اى نوشتم و عذرخواهى و استغفار كردم. در خلوت با خود گفتم: به خدا سوگند مى خورم كه اگر كيسه دينارها را به من بازگرداند، من آن را نمى گشايم و خرج نمى كنم تا اينكه نزد پدرم ببرم كه او از من داناتر است. از ناحيه امام به فرستاده [كه قبلاً كيسه را براى من آورده بود] پيام رسيد كه تو كار نادرستى كردى به او نگفتى، ما گاهى با دوستان و پيروان خود چنين مى كنيم و گاهى آنان از ما چنين چيزهايى مى خواهند تا بدان تبرك جويند. به من نيز پيام رسيد: تو خطا كردى كه هديه و احسان ما را نپذيرفتى و چون از خدا آمرزش خواستى، خداوند، تو را مى بخشايد و چون تصميم و نيت تو آن است كه در دينارها تصرف نكنى و در سفر نيز خرج نكنى، بنابراين، آنها را ديگر نفرستاديم، ولى دو پارچه را لازم دارى تا با آنها مُحرم شوى» .(1)

حواله امام (عج)

«علامه سلماسى» مى گويد كه در خدمت «علامه بحرالعلوم» به مكه معظّمه مشرف شديم. ايشان در مكه حوزه تدريس تشكيل مى داد. جود و


1- پيشوايان معصوم عليهم السلام، صص 5٨٢ و 5٨٣؛ به نقل از: بحارالانوار، ج 5١، ص ٣٢٨؛ الارشاد، ج٢، ص ٣٣٨ با اندكى اختلاف در متن .

ص:209

كرم خاصى از او ديدم كه آنچه داشت، به افراد بخشش مى كرد. يك شب به ايشان عرض كردم: اينجا عراق و نجف اشرف نيست كه اين گونه بخشش مى كنى. اينجا اگر در ولايت غربت، پول هايمان تمام شد، از چه كسى بگيريم؟ سيد سكوت كرد. وى هر روز صبح زود به مسجد الحرام مشرف مى شد. طواف و نماز طواف را انجام مى داد و سپس نماز صبح و تعقيب آن را مى خواند و اول طلوع آفتاب به منزل بازمى گشت. آن گاه صبحانه مى خورد. سپس مردم گروه گروه مى آمدند و از محضرش بهره مند مى شدند. آن شب كه به او گفتم پول تمام شده است و از كجا پول بياوريم، روز آن شب، كه صبح از حرم بازگشت، چند لحظه بعد در را كوبيدند، در صورتى كه آن وقت، هنگام آمدن افراد معمولى نبود. مى خواستم بروم در را باز كنم كه ديدم سيد بحرالعلوم با شتاب حركت كرد و به من فرمود: نيا. من تعجّب كردم. پس از آنكه سيد رفت و در را باز كرد، ناگاه ديدم شخص بزرگوارى سوار بر مركب است. سيد بيرون دويد و سلام كرد و عرض ادب كرد. ركاب ايشان را گرفت و آن بزرگوار پياده شد. سيد بحرالعلوم عرض كرد: اى آقاى من بفرما. آن بزرگوار وارد منزل شد و در اتاق سيد بحرالعلوم به جاى سيد نشست. پس از ساعتى صحبت، آن بزرگوار برخاست، بر مركب سوار شد و رفت. سيد برگشت و بسيار شاد بود. به من حواله اى داد كه بروم «بازار صفا و مروه» و بر اساس آن حواله، پول بگيرم. به بازار رفتم و به همان مغازه اى رسيدم كه سيد فرموده بود. ديدم صاحب مغازه، منتظر من است.

ص:210

حواله را به او دادم. او آن را بوسيد و گفت: برو حمّال بياور. رفتم چند حمّال خبر كردم. آمدند و چند جُوال از پول هاى رايج را به منزل سيد آورديم. بعد كه مطلب را با سيد به طور خصوصى در ميان گذاشتم، فرمود: «تا زنده ام، به كسى نگو. حواله از حضرت صاحب الامر، امام مهدى (عج) بود، همان كسى كه ديروز صبح با مركب به منزل ما تشريف آورد»(1)


1- داستان دوستان، ج ٢، صص ٢٢٢ و ٢٢٣.

ص:211

كتابنامه

* قرآن كريم

١. الائمة الاثنى عشر، شمس الدين محمد بن طولون، پژوهش: صلاح الدين المنجّد، بيروت، دار صادر، بى تا. ٢. الاتحاف بحب الاشراف، شيخ عبدالله شبراوى، تحقيق: سامى الغريري، مصر، مؤسسة الكتاب الاسلامى، بى تا. ٣. اثبات الوصية، ابوالحسن على بن الحسين المسعودي، ترجمه: محمد جواد ذهنى، تهران، كتاب فروشى اسلاميه، ١٣4٣ه. ش. 4. اثبات الهداة، محمد بن حسن حر عاملى، بى جا، بى نا، بى تا. 5. احقاق الحق، قاضى نورالله شوشترى، چاپ اول، قم، كتابخانه آيت الله مرعشى، بى تا. 6. الارشاد، شيخ مفيد، ترجمه: سيدهاشم رسولى محلاتى، تهران، انتشارات علميه اسلاميه. ٧. الارشاد، شيخ مفيد، ترجمه: سيدهاشم رسولى محلاتى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ١٣٧٨ه. ش.

ص:212

٨. اشك روان بر امير كاروان (ترجمه: خصائص الحسينيه) ، شيخ جعفر شوشترى، چاپ هشتم، ١٣٨٠ه. ش. ٩. اصول كافى، ابى جعفر محمد بن يعقوب اسحاق كلينى، تصحيح: على اكبر غفارى، چاپ سوم، دارالكتب الاسلاميه، تهران، ١٣٨٨ه. ق. ١٠. الاعلام، خيرالدين زركلى، چاپ پنجم، بيروت، دارالعلم للملايين، ١٩٨٠م. ١١. اقامة البرهان على اصول دين الاسلام، موسى بن على قائم مقام فراهانى، به كوشش: عبدالمجيد قائم مقام فراهانى، تهران، نشر وحيد، ١٣66ه. ش. ١٢. امالى، محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق) ، تهران، كتابچى، ١٣٧6ه. ش. ١٣. انوار المشعشعين، شيخ محمد على بن حسين كاتوزيان، تهران، چاپ سنگى، بى تا. ١4. اهل بيت عليهم السلام؛ عرشيان فرش نشين، حسين انصاريان، چاپ اول، قم، دارالعرفان، ١٣٨٣ه. ش. ١5. بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، چاپ دوم، بيروت، مؤسسة الوفاء، ١4٠٣ه. ق. ١6. البداية و النهاية، ابوالفداء اسماعيل بن كثير، مكتبة المعارف، بيروت. ١٧. پيشوايان معصوم عليهم السلام (زندگى نامه چهارده معصوم عليهم السلام) ، هيئت تحريريه مؤسسه در راه حق، چاپ اول، قم، انتشارات مؤسسه در راه حق، ١٣٨١ه. ش. ١٨. تاريخ بغداد، احمد بن على بغدادى، تحقيق: مصطفى عبدالقادر عطا، چاپ اول، بيروت، دار الكتب العلميه، ١4١٧ه. ق.

ص:213

١٩. تاريخ مدينه دمشق، على بن عساكر دمشقى، بيروت، دارالفكر، ١4١5ه. ق. ٢٠. تذكرة الحفاظ، شمس الدين ذهبى، چاپ چهارم، هند، حيدرآباد دكن، نشر دائرة المعارف العثمانيه، ١٣٩٠ه. ق. ٢١. تذكرة الحفاظ، محمد بن احمد ذهبى، تصحيح: عبدالرحمان بن يحيى المعلمى، بيروت، دار احياء التراث العربى، بى تا. ٢٢. تذكرة الخواص، سبط بن جوزى، تهران، مكتبة نينوى الحديثه، بى تا. ٢٣. تذكرة الخواص، سبط بن جوزى، قم، منشورات رضى، ١4١٨ه. ق. ٢4. تذكرة الشهداء، ملا حبيب الله كاشانى، نشر مهر آيين، بى تا. ٢5. تفسير كشّاف، محمود بن عمر زمخشرى حنفى، چاپ اول، قم، دفتر تبليغات اسلامى، ١4١6ه. ق. ٢6. تهذيب الكمال، جمال الدين مزى، بيروت، دار الفكر، ١4١4ه. ق. ٢٧. الثقات، امام حافظ ابوحاتم محمّد بن حبّان بن احمد تميمى بُستى، بيروت، دارالفكر للطباعة والنشر والتوزيع. ٢٨. جامع كرامات الاولياء، بنهانى، بيروت، دار المعرفة، ١4١4ه. ق. ٢٩. جامعه در حرم اهل بيت، ناصر شهيدى، چاپ اول، قم، نصايح، ١٣٨٣ه. ش. ٣٠. جلاء العيون، محمدباقر مجلسى، انتشارات قائم، بى تا. ٣١. چهره درخشان حسين بن على (ع) ، على ربانى خلخالى، قم، مكتب الحسين (ع) ، ١٣٧٨ه. ش. ٣٢. حلية الاولياء، ابونعيم احمد اصفهانى، بيروت، دار احياء التراث العربى، بى تا.

ص:214

٣٣. حلية الاولياء، ابونعيم احمد اصفهانى، چاپ دوم، قم، اسماعيليان، از روى نسخه دار الكتاب العربى، بيروت، ١٣٨٧ه. ق. ٣4. خاندان وحى، سيدعلى اكبر قُرشى، چاپ اول، قم، دارالكتب الاسلاميه، چاپخانه آفتاب، ١٣6٨ه. ش. ٣5. الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، چاپ اول، قم، المطبعة العلمية، ١4٠٩ه. ق. ٣6. دائرة المعارف قاموس عام لكلّ مطلب و فن، المعلم بطرس البستانى، بيروت، دار المعرفة. ٣٧. داستان دوستان، محمد محمدى اشتهاردى، چاپ پنجم، قم، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، ١٣٧٣ه. ش. ٣٨. داستان هاى شگفت، سيد عبدالحسين دستغيب، تهران، رهنما، ١٣6١ه. ش. ٣٩. داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام، محمد محمدى اشتهاردى، چاپ نهم، قم، انتشارات نبوى، ١٣٧٧ه. ش. 4٠. دلائل الامامة، ابوجعفر محمد بن جرير بن رستم طبرى، نجف، منشورات مطبعة الحيدرية، ١٣6٩ه. ق. 4١. زندگانى امام زين العابدين (ع) ، حبيب روحانى، چاپ اول، مشهد، آستان قدس رضوى، ١٣٧4ه. ش. 4٢. زندگانى امام صادق (ع) ، سيد جعفر شهيدى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ١٣٧٧ه. ش. 4٣. زندگانى پيامبر اعظم (ص) ، باقر شريف قرشى، ترجمه: سيد ابوالحسن هاشمى تبار و محمد تقدمى صابرى، مشهد، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، ١٣٨٧ه. ش.

ص:215

44. زندگانى حضرت فاطمه زهرا عليها السلام، ناصر مكارم شيرازى، چاپ چهارم، مشهد، انجمن محبان الفاطمه، ١٣٧١ه. ش. 45. سفينة البحار، شيخ عباس قمى، چاپ اول، قم، دارالأسوة للطباعة والنشر، ١4١4ه. ق. 46. سير اعلام النبلاء، شمس الدين ذهبى، بيروت، مؤسسة الرسالة، ١4٠6ه. ق. 4٧. سير اعلام النبلاء، شمس الدين ذهبى، تحقيق: شعيب الارنؤوط و حسين الأسدى، چاپ نهم، بيروت، مؤسسة الرساله، ١4١٣ه. ق. 4٨. سيره عملى اهل بيت (٢) ؛ امام على (ع) ، سيد كاظم ارفع، تهران، انتشارات تربيت، ١٣٧٩ه. ش. 4٩. سيماى پر فروغ، اصغر ناظم زاده قمى، چاپ اول، قم، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، ١٣٧٩ه. ش. 5٠. صحيح بخارى، محمّد بن اسماعيل بخارى، بيروت، دار الفكر، بى تا. 5١. صفة الصفوة، ابن جوزى، دارالكتب العلمية، ١4٠٩ه. ق. 5٢. الصواعق المحرقه، ابن حجر هيثمى، تصحيح و تحشيه: عبدالوهاب عبداللطيف، قاهره، مكتبة القاهرة. 5٣. الصواعق المحرقه، ابن حجر هيثمى، چاپ اول، بيروت، مؤسسة الرسالة، ١4١٧ه. ق. 54. عجايب و معجزات شگفت انگيز چهارده معصوم عليهم السلام، عمادزاده اصفهانى. 55. العقد الفريد، احمد بن محمد بن عبد ربه اندلسى، تحقيق: عبدالمجيد حسينى، بيروت، دار الكتب، ١4١5ه. ق. 56. عوالم العلوم، علامه بحرانى، قم، امير، ١4١١ه. ق.

ص:216

5٧. عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، چاپ اول، بيروت، مؤسسة الاعلمى، ١4٠4ه. ق. 5٨. عيون اخبار الرضا (ع) ، شيخ صدوق، ترجمه: حميدرضا مستفيد و على اكبر غفارى، چاپ اول، تهران، نشر صدوق، ١٣٧١ه. ش. 5٩. الغدير، علامه امينى، چاپ دوم، تهران، دار الكتب الاسلاميه، ١٣66ه. ش. 6٠. الفرج بعد الشدة، قاضى بن على تنوخى، تحقيق: عبود شالچى، بيروت، دار صادر، ١٣٩٨ه. ق. 6١. فرهنگ سخنان حضرت فاطمه عليها السلام، محمد دشتى، چاپ ششم، قم، مؤسسه تحقيقاتى اميرالمؤمنين، ١٣٧٣ه. ش. 6٢. الفصول العليه، شيخ عباس قمى، چاپ اول، قم، مؤسسه در راه حق، ١٣65ه. ش. 6٣. الفصول المهمه، ابن صباغ، چاپ دوم، نجف اشرف، چاپخانه حيدريه، ١٣٨١ه. ق. 64. الفصول المهمه، على بن محمد مالكى، چاپ اول، قم، دارالحديث، ١4٢٢ه. ق. 65. قاموس الرجال، محمدتقى تسترى، چاپ دوم، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، ١4١5ه. ق. 66. قطره اى از درياى فضائل اهل بيت، سيد احمد مستنبط، چاپ دوم، ١٣٨٣ه. ش. 6٧. كشف الغمة، على بن عيسى اربلى، تبريز، بنى هاشم، ١٣٨١ه. ق. 6٨. كشف الغمه، ابوالحسن على بن عيسى ابي الفتح اربلى، ترجمه: على بن حسين زوارئى، تهران، كتاب فروشى اسلاميه، بى تا.

ص:217

6٩. كشف الغمه، على بن عيسى بن ابي الفتح اربلى، تهران، دارالكتب اسلاميه، بى تا. ٧٠. الكلام يجر الكلام، احمد زنجانى، قم، كتاب فروشى حق بين. ٧١. كمال الدين و تمام النعمه، شيخ صدوق، تصحيح: شيخ حسين العلمى، چاپ اول، بيروت، مؤسسه اعلمى، ١4١٢ه. ق. ٧٢. گنجينه دانشمندان، محمّد شريف رازى، تهران، كتاب فروشى اسلاميه، ١٣5٢ه. ش. ٧٣. ماهنامه كوثر، ستارگان حرم، گروهى از نويسندگان، قم، زائر (آستانه مقدسه قم) ، ١٣٨٢ه. ش. ٧4. مجله حرم، شماره 6٩، مورخ ١٧/١١/١٣٧٠. ٧5. مجمع الاحباب، محمد بن حسن واسطى، چاپ اول، دار المنهاج، ١4٢٣ه. ق. ٧6. مجمع البيان فى تفسير القرآن، امين الاسلام فضل بن حسن طبرسى، بيروت، مؤسسة الاعلمي، ١4١5ه. ق. ٧٧. مروج الذهب و معادن الجوهر، على بن حسين مسعودى، برگردان: ابوالقاسم پاينده، چاپ چهارم، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، ١٣٧٠ه. ش. ٧٨. مطالب السئول، شيخ كمال الدين محمد بن طلحه شافعى، چاپ اول، بيروت، مؤسسة ام القرى، ١4٢٠ه. ق. ٧٩. معادشناسى، محمدحسين حسينى طهرانى، چاپ اول، تهران، حكمت، ١4٠٧ه. ق. ٨٠. معجم المؤلفين، عمر رضا كحاله، بيروت، دار التراث العربى، ١٣٧١ه. ق. ٨١. معجم المطبوعات العربيه، سركيس يوسف اليان، بيروت، بى نا، بى تا.

ص:218

٨٢. مقاتل الطالبيين، ابوالفرج اصفهانى، ترجمه: سيدهاشم رسولى محلاتى، چاپ اول، تهران، دفتر نشر فرهنگ، ١٣٨٠ه. ش. ٨٣. مقتل الحسين (ع) ، موفق بن احمد خوارزمى، قم، مكتبة المفيد، بى تا. ٨4. الملل و النحل، ابوالفتح شهرستانى، تصحيح: احمد فهيمى، چاپ اول، بيروت، دار الكتب، ١4١٠ه. ق. ٨5. مناقب، ابن شهرآشوب، چاپ دوم، بيروت، دارالاضواء، ١4١٢ه. ق. ٨6. مناقب، ابن شهرآشوب، قم، مؤسسه انتشارات علامه، تصحيح و حاشيه: سيد هاشم رسولى محلاتى، ١٣٧٩ه. ق. ٨٧. منتظر تا صبح فردا، فاطمه صالح مدرسه اى، چاپ اول، اصفهان، مركز فرهنگى شهيد مدرس، ١٣٧٧ه. ش. ٨٨. موسوعة الغدير، عبدالحسين امينى، قم، دائرة المعارف فقه اسلامى، ١٣٨٧ه. ش. ٨٩. موسوعة الملل و النحل، ابوالفتح شهرستانى، چاپ اول، بيروت، مؤسسه ناصر للثقافه، ١٩٨١م. ٩٠. ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، محمد بن احمد ذهبى، تحقيق: على محمد البجاوى، چاپ اول، بيروت، دار المعرفه، ١٣٨٢ه. ق. ٩١. نورالابصار فى آل بيت النبى المختار، سيد مؤمن شبلنجى، مصر، بوداق، ١٣١٢ه. ق. ٩٢. وسيلة الخادم الى المخدوم، فضل الله بن روزبهان، قم، مؤسسه انصاريان، ١٣٧5ه. ش. ٩٣. وفيات الائمه، مراجع من العلماء الاعلام، چاپ اول، بيروت، دارالبلاغه، ١4١٢ه. ق.

ص:219

٩4. وفيات الاعيان، شمس الدين احمد بن محمد بن خلكان، تحقيق: احسان عباس، بيروت، دار صادر، ١٩6٨م. ٩5. هدايت گران راه نور، سيدمحمدتقى مدرسى، چاپ اول، تهران، نشر بقيع، ١٣٧5ه. ش. ٩6. ينابيع المودّه، سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى، چاپ هفتم، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ١٣٨4ه. ق.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109